زنیت | |||
تازه از راه رسیدم
گرچه که دلگیر
و این روزها باز هم بارانی
است....
امروز اونقدر تو ده دقیقه
خیس شدم که کفشام پر از آب شده بود و تا سه نسل لباسی که تنم بود از خیسی تو تنم
زار میزد
خدا رو صد هزار بار شکر
کفشام سوراخ نبود
این آب بود که از ساق
پاهام و بالای کفشام رفته بود توی کفشمو...
توی این روزا موندم
همه چیز معلقه
عوض کردنهای دانشگاه..
و من نمی دونم کجا
برم....و چی کنم....
خودمو بابت مشکلاتم قانع
می کنم که دختر اینم خب یه مسئله است دیگه باید حلش کنی...باید پای هدفت وایستی تا
برنده باشی...و بعد...
صبحا که از خواب پا می شم
و اتاق خالیمو می بینم گاهی گریه م می گیره...به یاد پدرم...مادرم...برادرم....
اینکه موقعهایی که خسته
بودم و صبح دیر پا میشدم بابایی جونم اینقدر پاهامو ماساژ می داد تا بیدار بشم...
و حالا اون دختر لوس و
مغروری که شاید خییییییییییییلی چیزا داشت که هر کسی حسرت یکیشو می خرد و بوی عطرش
حتما باید توی فضا می موند وقتی رد میشه از توی راهروی خونه...
شده آدمی که توی اتاقش
سبزی داره و بزرگ شدن جعفری رو توی اتاقش می بینه...شده آدمی که لباساشو که با
ماشین لباسشویی می شوره خدا رو شکر می کنه که باز لااقل مجبور نیست لباساشو با دست
بشوره...یا فکرمی کنه یعنی میشه جای بعدیش هم لباسشویی داشته باشه...؟...شده دختری
که توی خونه رولت و شیرینی درست می کنه..ماست درست می کنه...ظرفاشو بلافاصله عجله
ای می شوره و خشک می کنه و می ذاره تو اتاقش... اون ادمی که یه روز می گفت نه فلان
کار level مو می یاره پایین و فکر
می کرد اگر به جایی برسه که حتی احتمال بده کار سطح بالایی پیدا نکنه بلافاصله برمیگرده....دختری
که 1000بورو در ماه رو غر می زد و میگفت وای چه کم..شده
دختری که به یورو به یورو قانعه و فقط می خواد که کار کثیفی نکنه ...که نکنه خدا
خوشش نیاد!!
و این خدا کجاست
و جالبیش اینه که همیشه
دنیا اون جوریه که آدم می بیندش...
تغییرات درونمو حس کی کنم..بچه
که نیستم..می دونم از نظر روحی خیلی بهم فشار اومده...می دونم خیلی چیزا که بد ی
دونستم الان دیگه از نظرم بد نیست....
می دونم باید سعی کنم شاید
باشم اما تو اوج شادی هم حتی یهو به پوچی می رسم.....
منتظر خداییم که همیشه
داشتمش
و ناراحتم و سردرگم.....
یادمه قبل اومدن وقتی رفتم
مشهد یه دلیلش این بود که امام رضا هم غریب بود...
به امام رضا گفتم منم دارم
می رم غربت..همونجوری که من بهش سر زدم..اونم به من سر بزنه..
و الان تو این گرفتاری ها،
هم خدا رو شکر می کنم
و هم اینکه بیشتر توقع
دارم..
از خدا
خدااااااااااااااااییییییییییییییی می خوام....نهایت قدرت و حکمت و جودی که از خدا
می شنناسم رو می خوام
و راستی که تحملش در
تنهایی سخته.....
اینجا پولمو خیلی از دست
دادم..
غرورمو از دست دادم
خانوادم اینجا نیستن و
نوازش شدنو از دست دادم
عشقمو از دست دادم....
پویا گرچه گفته بود تا
برسه ایران اونجا ارزون تره و بهم زنگ می زنه
ولی هیچ وقت زنگ نزد
زنگ نزد که هیچ
حتی یه بارم که خیلی
نگرانش شدم و تلفنو جواب داد خیلی سرد حرف زد
یه لحظه خندوندمش اما بعدش
دوباره رفت تو فاز غرورش
ولی نفرینش نمی کنم
....شاید اونم خیلی سختی کشیده..شاید....شایدم زیادی همیشه همه چیز و داشته...نمی
دونم
گاهی هم به خودم می گفتم
دختر چرا رفتارشو تحمل می کنی..اما خب لعنتی همش سر اینه که همش می خوام درکش کنم
که نکنه اونو هم بدیهای دنیا اینقدر بد کرده...ولی خب آدمی که نمیشه خییییییییییییلی
بد بشه به بهانه ی بدی زمونه....
ولش کن
دارم از دلم بیرونش می کنم
چون خب منم آدمم
من که اونو درکش می کردم و
پاشم وایستادم..اون خودش نخواست...اونم باید منو درک کنه و بهم احترام بذاره..منم
آدمم...ادامه ی چنین رابطه ای که از طرف من اینقدر صادقانه باشه و اون حتی درکش هم
نکنه نهایت حماقته...اون خودخواهه...شایدم بحثهای روانشناسیه که ادم وقتی چیزی رو
داره دیگه همچین دلش براش نمی طچه..ولی خب اگر اونم ادمیه که صداقتو راستی و عشقو
درک نمی کنه پس لیاقت داشتنشو نداره...و من هم دنبال چنین چیزی نیستم..من عاشق
مردیم که در نهایت غرور و داشتنها در نهان
و رفتار با آدمها درست رفتار کنه و قدر عشق رو بدونه..آدمی که بتونم میشه باهاش
صادقانه حرف بزنم و راحت باشم و نخوام از ترفندهای روانشناسی استفاده کنم...ادمی
که خائن نباشه و صادق باشه و عاشق...ادمی که من خوشحالش کنم و از بودن با من
خوشحال باشه....ولی خب پویا آدم دائمی نیست...باید با همون آدمای موقت باشه...که
هر وقت تنها شد یا چیزی نداشت دیگه کسی نخواد باهاش باشه....اون خودشم اینجوری
دوست داره پس.....من باید برم..باید برم و اگر خدا خداییه که ته دل منو می دونه و
کمک حال منه به عنوان کسی که خلقش کرده و نیت بدی هم نداره، پس شاید شاید روزی
سعادت واقعی رو بهم نشون بده...
و اون اگر بخواد همه چیز
شدنیه...
فرح
این روزها از آدمی گل
مانده است
این روزها از عشق بوی نا
مانده است
از خدایی که تمامی قدرت
بود
امروز گاهنامی مانده است
از غرور و نا نجیبی ها
مپرس
از نجابت،.. از راستی دنیا......خالی
مانده است
دین تو دستاویز قدرت شد و
مرد
در کلیسا مسیح حکم مالیات
شد و رفت
موسی ماند و جنگنده های
بنی اسرائیل
از نوح کنعان ماند و ابراهیم
در آتش سوخت
حاکم دلی که شما باشی خدا
از دل هم تکه ای مانده بود
که شکست
نان دهنده ای که شما باشی
خدا
از نان هم تکه ای مانه
بود..... کسی دزدید و رفت
بزم دزدان و قاتلان بر
پاست
هر چه بود راستی بود در کتاب
شد و رفت
حکم رازق که نوشته بودی
خدا
کاغذش به دست قارون شد و
رفت
از خدایی تو چه مانده خدا
حاکم خدا آدم شد و رفت.....
فرح
خداجون به من بگو اون احساسی که گفتی بهش بگیم عشق،
کجاست
اگه جوابی ندادی و نمی دونی که کجاست
بذار تا من واست بگم....
اینو بدون خدا....
بدون که ما ادما
می تونیم قیمت عشقو تعیین کنیم
کاری که تو هیچ وقت نتونستی....
بدون ما آدما تونستیم اون چیزیو که تو از همه قدرتمندتر آفریده بودیشو
کوچیکش کنیم و تو کتابای کهنه ی تو زیر زمین جاش بدیم
بدون که ما آدما اگه کسی عشقو بتونه درک کنه بهش می گیم بی تجربه
بدون که تو حسی رو که آفریدی رو نتونستی ادامه ش بدی....نتونستی راه خوبی برای پایانش بذاری
ولی اینو بدون خدا
بدون که ما ادما هم خداییم
چون آخر قصه ی دلدادگیهای صادقانه رو می دونیم
بدون تو هیچ کاری نکردی واسه اونی که گریه می کرد
هیچ کاری نکردی واسه اونی که دل داده بود
اونی که باورت کرد که هیچ خوابی هیچ اتفاقی بی حکمت تو نیست
به من بگو دیگه چی رو باور کنم؟؟
تو اگر می دونی....من دیگه چی بگم؟؟؟
همه جوره باورت کردم اما....
بهت تکیه کردم اما....
تو همه ی خدای منو داغون کردی....
منو از این آدما گله ای نیست
از تو که خدا، خدایی گله دارم....
این خاک سرخ
سرزمینی بود روزی سبز
فرح
12 جولای 2010
کاش چشمانت برایم مفهوم
طلایی رنگ آفتاب می شد
کاش تنت گرمای ظهر تابستان
در شبهای برفی و سرد می شد
کاش دستانت تکیه گاهی برای
خستگی هایم بود
کاش حرفهایت برایم گذشت زمان
را بی مفهوم می کرد
کاش گاهی رو به همیشه،...،
در کنارم بودی
نه فقط همواره در ذهنم
کاش .....
نمی توانی بگویی تمامی این
سالها را فراموش کنم
نمی توانی بگویی آن قدر بد
باشم که به لحظه ای فراموشت کنم
...
خسته ام
از هر چه بی کسی و بی
باوری ست
که در من است
از هر چه غرور و خورباختگی
ست
که در تو است
بیدار شو عزیز
وقت رفتن نزدیک است
....
و من اگر تو بخواهی
همیشه همراهتم
فرح
12 جولای 2010
و الان نیمه شبه به وقت
آلمان
حالم این روزا
بهتره....مثل گلا که با آفتاب جون می گیرن منم تو روزای آفتابی حالم خیلی بهتر از
روزای بارونیو برفیه...
ه ه بابام همیشه که آهنگ
غمگینی می زد بهم می گفت گریه نکنی...
J
آخه بچگیهام هر وقت بابام برام
لالایی می خونده من گریه م میگرفته!!! چون تم لالایی غمگینه....
یکی نبوده بگه آخه بچه!!!
موقع خواب داریه دنبک که نمی زنن که! یواش می شن و می خوابن:D
دیگه از اینکه چ کاری بکنم یا...بدم نمی یاد..از
این وضع ناراحتم ولی به خودم می گم دارم برای هدفم تلاش می کنم...و کار همیشه نه
تنها عار نیست بلکه وقتی با این نگاه کنی که خدا رو شکر که چیزی برای خوردن داری
یا داری برای هدفت تلاش می کنی و ...بعدش راحت تر شرایطو می پذیری....شاید اگه می
دونستم اینجوریه هیچ وقت نمی یومدم ولی خب...
حالا اینم که هر روز نیست...کاش می شد هر روز
باشه ...
ولش
فعلا که زندگی اینه.خورشید که طلوع می کنه و
پرنده ها می خونن به خودم می گم ی روز دیگه...
و دیروز داشتم به این فکر می کردم که ما آدما
چقدر ضعیف و بدبختیم!!
ما آدما اسیر پولی هستیم که خودمون اختراعش
کردیم و بابت داشتنش، داشته هامونو حتی می فروشیم..مثل احساس یا وجدان یا...
هر کسی رو که می بینی داره از پول می ناله...
در حای که می شد خیلی راحت هر آدمی یه تیکه جا
برای خواب داشته باشه و یه باغچه و چند تا حیوون ..یا همون داد و ستدهای زمانهای
قدیم....
چرا مردم قدیم فقیر و بدبخت و نالون نبودن؟؟
جوابشو می دونم...واسه اینکه که اون موقع ها
دلیلی نداشته طرف سبزیهاشو نگه داره و به کسی نده...یا گوشت و شیر حیووناشو..اون
موقع خونه واقعا خونه بوده..یه سقف بالای سر که آدم توش استراحت می کنه...و شاید
همسرش یا بچه هاش کسایی بودن که واقعا نیازای احساسیه یا آدمو برآورده می
کردن...حس واقعا دوست داشتن و واقعا دوست داشته شدن...
و از وقتی پولو اختراع کردیم ما آدما، همه تا
موقع مرگشونم می خوان این پولرو نگه دارن..حالا این پوبه نه جوییده میشه نه آدمو
دوست داره...
گاهی که بیدار می شم می گم ااااااااااا اگه این
پول دادنها نبود الان به گلام آب می دادم و چیز یاد می گرفتم و کارای دیگه
دیروز رفتم کلاس..یکمم اسپانیایی یاد گرفتم
باید تلاش کنم
الانم باز دارم تو دانشگاهها می گردم....تو وب
سایتا که رشته ای رو که می خوام رو پیدا کنم..سخته و زمان گیر...الانم هنوز کلی
صفحه بازه ولی خب....
دلم برای پویا یه ذره شده..ولی خب بی خیال...نمی
دونم راجع بهش چی فکر کنم...که آدم بدیه..یا زمونه بدش کرده..یا واقعا بد نیست و
فقط از بابت اتفاقاتی که براش افتاده نمی خواد منو به صورت جدی تو رابطه ی رسمی با
خودش بذاره و ...شایدم واقعا آدم بی تعهدیه...نمی دونم.....وقتی ادما چیزی رو
تجربه می کنن مثلا وقتی یه آدم ازدواج کی کنه طبیعتا بعدش دیکه نمی تونه کلا رابطه
جنسی نداشته باشه یا .....و وقتی آدم با محدودیت هایی مثل فرهنگ ایران و اینکه
اسامی می ره تو شناسنامه و اینا مواجه می شه خب اینجوری که فکر می کنم اون آدم بدی
نیست....واقعا م نمی دونم بابای من راجع به چنین آدمی چی میگه....
ولی اینم می دونم که پدر من آدم با
درکیه....دقیقا یادم نمی یاد سر چی ولی یادمه که بهم گفته بود برای یه مرد مهمه که
زنش دوسش داشته باشه و من باید بتونم مردی رو ددوست داشته باشم....
Anyway پدر من خیلی چیزا رو هم نمی تونه تو زندگی
من...چیزایی که منو از مردا دور می کنه و...
( لپ تاپم الان داره آهنگ
مرا ببوس و می زنه)...کلی آهنک لایت دانلود کردم....جدیدا..الان دارم اونا رو گوش
میدم...
به هر حال ما یه آدمو با
منطق و عقل و بعد هم با اون خوابها و ..دوست داشتیم اونم که من موندم حرفاشو باور
کنم یا نه...ولی اگرم حرفاشو راجع به خودش که چقدر بده باور نکنم یعنی خلاف منطق
عمل کردم...پس وقتی نتیجه ی عکس بگیرم دقیقا یعنی خودم خر بودم..البته خر که هستم...نه
بابت دوست داشتن پویا..جتی با این مشکلات/مسائلی که داره...چون خب اون آدمه..اگه
تا الان آدم خوبی رو نداشته که باهاش ازدواج کنه و اینجوری شده...طبیعتا اگه بخواد
می تونه شرایطشو عوض کنه..کسی که برای ازدواج مجددش محکومش نمی کنه/نباید بکنه....
(بلکه بابت اینکه راجع بهش چقدر فکرای خوب می کردم که واقعا چه آدم خوبیه...حتی
روزی که می گفت تنها زندگی می کنه یا...هیچ وقت نشد بهش شک کنم .....هر آدم دیگه
به چنین شرایطی شک می کنه که این یارو داره وقتی تنهاست چی کار می کنه...:D طرف خودش داره می گه فلان کارارو کرده و....من
هنوزم باورم نمیشه مثلا الان که ایمیل نمی زنه سرش رفته گرم جای دیگه شده یا دیده
من هم پاش واسه کارای بد نیستم کفته بی خیال اینم کیس خوبی از آب در نیومد....و
اینه که دیده سکس نخواستم یا...فکر کرده به دردش نمی خورم رفته سراغ کسی که......)
هر چند بذار به این فکرای
بد فکر نکنم..اینجوری تهمته....
دوست داشتم وقتی از خواب
بیدار می شم خورشید چشمای پویا باشه...دوست داشتم......
خر چند بذار اینجوری دیگه
نگم.....اونو باید فراموش کنم....بچه ی بد:D:D
خب من برم ادامه ی کارامو
انجام بدم
فرح
و باز هم روزی دیگه
پر از خلعم
تو این مدتهایی که اینجا چیزی ننوشتم چ اتفاقاتی که نیفتاده
خونم رو عوض کردم...و باز هم مشکلات..اونقدر که دارم له می شم
نمی دونم تا حالا برای کسی پیش اومده فقط برای یه شب/مدت کوتاه به جایی نیاز داشته باشه یا نه ولی من برام پیش اومد
و در مقابل کسی که خونه ی بزرگی داشت با اتاق اضافه و تنها هم زندگی می کرد به من یه لیست از جاهایی که bed اجاره می دن داد.
نمی دونم آدمها چه جوری زندگی می کنن /چه جوری فکر می کنن ولی من هنوزم وقتی این قضیه یادم می یاد بغض تو گلوم می آد.
راستش یه روز رفته بودم دنیال خونه....که عصر بدو تومدم خونه و باز یه چیزی سریع خوردمو و رفتم باز خونه ببینم ...
شب اومدم دیدم وسایم تو آشپزخونه نیست
و کلی ظرف کثیف دیگه هست
وقای پرسیدم بچه ها گفتن لودویگ اومده و برده بالا
عصبانی رفتم طبقه بالا اول فکر کردم تو راه پله گذاشته ولی نبود...
رفاام با یه دختر/خانوم دیکه بود..من فقط پاهای اون دختر/خانم رو می دیدم...خیلی عصبانی بودم..یاعت 9 با گشنگی و خستگی بیای بخوای دوباره غذا درست کنی و وسایلت نباشه...
و حتی اگه هم می گفتم خی وسایلم و نشسته بودم یکی اینکه خب این کار همیشهی من نبود که اون بهونه بیاره
و از طرفی هم کلیییییییییی وسیله نشسته ی دیگه هم اونجا بود...اصلا آشپزخونه بودی گند می داد و ما هیچ کدومم هر چی می گشتیم نمی فهمیدیم چیه...بوی مرده می داد دقیقا
خلاصه وفتی بهش کفتم بده وسایلمو کفت باید بکی لطفا!!! کفتم ولی اونا وسایل منه و اون حق نداره وسایل منو برداره..و اون خیلی با غرور برگشت گفت ولی اینجا خونه ی منه..گفتم بله صحیح. صحیح. صحیح. ولی من اینجا رو اجاره کردم..
وقنی رفتم طبقه پایین به همه بچه ها هم کفتم که دفعه دیگه ببینم چیزی نیست زنگ می زنم پلیس....
شب لودویگ اومد پایین و گفت چرا اینهمه کاتایتروف می کنم و ...و در جواب من که چرا بقیه ظرفا رو برنداشته و فقط شرفای من اکر می خواسته بگه ظرفای کضیف نباید بمونه...اون گفت فقط می خواسته شب که من می یام به خاطر ظرفا برم بالا و اینجوری اون بتونه باهام حرف بزنه!!!و لطفا هم نشونه ادبه و....و من کفتم ولی لودیک اگه ویاسلمو بلافاصله نمی دادی یعنی اینکه اونا رو دزدیده بودی....و اون هیچی نگفت و...و من به پلیس می تونستم زنگ بزنم....و...
اما بقیه بچه ها می گفتن...هی..چنین جکیو درست نکن اون آلمانیه و تو خارجی و پلیس آلمان طرف اونو می گیره نه تو رو...
اون موقع خیلی سرم داغ بود...که ا من فلانم و بهمانم...
بماند اون شب حس خوبی نداشتم..آخه من شب دیروقت چرا برم پیش اون و...می ترسیدم..زنگ زدم به خانواده ای که می شناختم...و از فامیلهای افرای سفارت آلمان بودن و من هم تصادفی با اوننا آشنا شده بودم...(کاملا تصادفی) و جریانو کفتم به اما(اسمش آما بود)
خیلی سرد برکشت گفت ...تو امشب بخواب فردا من میام ببینم چه خبره و...من وسایلمو جمع کردم که بدم به اما...لااقل وسایلمو تا موقعی که خونه می گیرم دزد نبره....و اون حتی نگفت که اااقل برم امشب رو پیشش
شب می ترسیدم و پشت در سندلی گذاشتم...
خلاصه فرداش اون اومد و یه کاغذ داد دستم که اینا لیست جاهاییه که bed اجاره می دن...ولی هزینه هایشونو نمی دونه..
خدایا اون چه جوری می تونست این کارو بکنه...
به هر حال وسایلمو دادم برد جز وسایل آشپزخونه و خوراکی ها و لوازم تختمو برخی لباسامو و لپ تاپم که لازم داشتم..و که من که می رم بیرون لااقل خیالم راحتتر باشه..و خدا اونقدر بزرگ بود که من همون روز این خونه ی جدید و پیدا کردم..یه روز یکشنبه بود که ما استثنا کلاس نداشتیم.
چند جا رو سر زده بودم و برای این خونه این دختری که توش زندگی می کرد کلی زنگ و sms زد..
اولش رفتم به خونه ای...هم خونه ای یه آقا بود و یه خانم دیکه هم بود که می خواست خونه رو ببینه...یارو هی می کفت فرانسویه و الانم 10 ساله که آلمانه و....و اون خونه که در واقع یه اتاق خواب بود و یه اتاق حالت نشیمن که در خونه به اونجا باز می شد share می شد بین من و اون..و خودش روی مبل می خوابید تو راهرو...هر چند که ارزون بود ولی کلیییییییی ترسیدم. از لهجشم معلوم بود حتی فرانسوی هم نیست..شاید عرب بود اصالتا...به خصوص که تختم دو نفره بود...و نفر قبلی هم که باهاش زندگی می کرد هم خانم بود...کلا این یارودنبال هم خونه ایه خانم بود...
خلاصه من که علاقه نشون ندادم. اون یکی دختره ولی خیلی خوشش اومده بود...منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بالاخره این خانم زودتر از من اومده و ...خق انتخاب با اون..من فردا پس فردا زنگ می زنم و....و خلاصه زدم به چاک
تو راه خونه ی فعلیم دیدم واااااااااااااااااای چه دوره...و حتی خواستم برگردم ولی خب اومدم...
همون روز هم قراردادو نوشتیم برای دو سال...و افسوس که این دو سال شد 4 ماه کلااااااااااااا
روزی که این خونه جدیدو گرفتم همون فردا صبح زودش سریع وسایلمو تا جایی که می شد جمع کردم و بردم خونه اما...خیییییییییییلی سخت بود پیاده تا مترو و از اون جا تا خونه اما...این صاحبخونم فکر کنم مالیات نمی داد و ماهانه 4000تا 5000یورو از اینجا در آمد داشت. و فوق العاده دروغ گو! جالبیش اینه که معلم هم بوده!!
توی راه که داشتم وسالو می بردم خب خیلی سخت بود 1ساگ بزرگ. لپ تاپم و یه ساک ورزشی همه پر وسایل..یکی از خانمهای همساسع کمکم از نیمه راه کیف لپ تاپم رو آورد و به من مگفت شما دختر آقای لودی بوم هستین!!!! و باورش نمی شد که منن مستاجرم اونجا!!! و اونججا بود که فهمیدم این مردک به همه می گه ماها دختراش و خواهرزاده هاش و اینا هستیم!!!
به خونه اما که رسیدم تمام عضله هام منقبض بود. ماشین برادرشو گرفت و اومدد بقیه وسایلم رو هم برد خونشون
و منم هر روز تکه ای از وسایلم رو مثلا دو تا دو تا چمدون پر می کردم از خونه اما پیاده تا مترو بعدم با مترو تا مترو این مجاه و بعدم با اتوبوس.... می یاوردم خونه خالی می کردم و بار بعدی...دیگه راننده اتوبوسه هم منو می شناخت...
مسخره این که اما که دید من خونه دیگه گیر آوردم یه شبش که رفتم و کفتم نه. زود باید برم وگرنه دیکه اتوبوس نیست...گفت نه می تونی امشب اینجا بمونی و تو اون اتاق بخوابی....اونجا بود که با وجود اینکه قبلا هم می دونستم اما دوتا اتاق خواب دادره و...ولی چقدر این امکان رو داشته که اون شبی که اون قدر می ترسیدم بهم بگه بیا اینجا امشبو یا می تونسته بکه بیا اینجا با من ولی باید دنبال خونه باشی و....و اون این کارو نکرد...اون شبم اولش خواستم بگم نه و بازم غد بازی دربیارم...خیلی آخه بهم برخورده بود..ولی بازم گفتم ولش...هر چی به خودم سختی بدم که چیزی تغییر نمی کنه و من موندم....و جالبیش اینه که حای برای غذا هم اینا خیلی حساب کتاب می کنن...ولش در حدی که اون بهم کمک کرد باز هم بهتر از هیچی بود. واقعا..هر چمد که جاهایی ازش خیلی واقعا توقعات بیشتری داشتم...و این منو ناراحت می کرد....من که نه دزد بودم نه آدم بدی...اون هم که خانوادم رو هم می شناخت..پس چرا...؟اگر من جای اون بودم واقعا و واقعا اون جه رو که ازش توقع داشتم رو انجام می دادم.....
اما همیشه تنها بود. موقع رفت و امدم چون می خواست وسایلمم زودتر ببرم وسالم توی راهرو /راه پله خونشون بود. طبقه بالاشون برادرش زندگی می کرد و این راه پله در واقع برای وسایلم نا امن نبود..کلید در ورودی رو تا راه پله ها داده بود بهم و من موقع هایی که اون نبود هم می رفتم و وسایلمو بر م داشتم و می آوردم خونه جدیدم...ولی کلید در خونشو بهم نداده بود....
روز آخر که لازم بود دو دفه بیام و برم. اما گفت کلید ماشین برادرشو می گیره و کمک می کنه و خلاصه پارتی آخر رو بعد از 2-3 روز که هی وسیله می بردم و می آوردم با ماشین برادر اما اوردیم خونه ی جدیدم و سریع هم کلیدشو ازم گرفت....واسه کمکش با ماشین برادرش نگفتم بهش نه..آقا من که اینهمه رو بردم حالا اینا هم روش....چون هر کمکی حتی گرچه به غرورم لطمه می رد که آقا تو از اولش می تونستی منو اینقدر راحت کنی و...و یه دفه با ماشین همه وسایلمو ببریم..خیلی هم زیاد بود من خودم با مترو می یومدم و تو تمام وسایلمو می بردی خونم...(و بدیشم این بود که من تازه خونه هم می رسیدم. خونه طبقه دوم بود و بدون آسانسور...............وایییییییییییییییییییییییییییییییییییی هنوزم از این اساس کشی خسته ام...)
هر وقت که می دیدمشون از جهاتی دلم می کرفت...هیچ کس من رو نبوسیده بود....و وقتهایی که پویا زنگ نمی زد یا خبری نداشتم برام خیلی سخت می کذشت احساس تنهایی زیادی داشتم...مه هیچ کس منو دوست نداره. هیچ کس حتی برای یک شب به من جا نمی ده و من از یه طرف یه ادم بودم با تمام عواطف یه آدم. از طرف دیگه دینم من رو محدود می کرد و من هر لحظه بیشتر و بیشتر تنهایی رو می چشیدم....
روز اول گذشت. بعضی جاها رو من پول می دادم بعضی جاها رو پویا...هر چند برام سوال می شد..مردا معمولا در دو جا اصلا نم ذارن خانومی دست توی جیبش کنه..یکی بخوان مودب باشن..یکی هم کسی رو دوست داشته باشن..(چون واقعا مردی که کسی رو دوست داره براش هر کار می کنه..درست مثل من که با تمام نیازم قید پولو زدم و رفتم پاریس....)
پاریس با پویا قشنگ بود...
پویا از این می گفت که مثلا توی فرانسه یه خانوم به سادگی می تونه به همسرش خیانت کنه و حتی قانون طرف اونو می کیره و ساده می تونه بکه این مرد منو ارضا نمی کنه....و حتی می تونه مرد دیگری رو بیاره توی خونه شوهرش و قفل رو هم حتی عوض کنه و....
گاهی سر به سر پویا می ذاشتم می گفتم ببین این کلیدو بده به من من می خوام برم دنبال یه پسر خوشکل فرانسوی بیارمش اینجا.....
اونم کم نمی بیاورد...می کفت خوشکل ترین مرد دنیا الان کنارت نشسته.....وقتی از از این جور چیزا می گفت می خواستم سفت بغلش کنم و بهش بگم واقعا هم به نظر من تو بهترین و قشنگنرین و مهربو ترین مرد تمام دنیایی......اصلا همه ی دنیا تویی....(از این جور چیزا که مثلا پویا برای من فرشته ست و خوشگل ترین مرد دنیاست یه جورایی بهش تلفنی گفته بودم...وقتی بهم گفت بیا بابا می خوای پاریسو ببینی..بهش گفته بودم..برو بابا..اینهمه جا توی دنیا که آدم ندیده..پاریسم روش...من بیامم میام چون تو تو پاریسی و البته واقعا هم تفکرم همینه..هر جند که اهل سفرم و سفر رو دوست دارم ولی اگرم جایی رو نبینم مهم نیست برام...پاریس برای من پوبا بود...با پویا معنی داشت و قشنگ بود...)
ولی خب یه جورایی فقط نگاش می کردم و لبخند می زدم وقتی اینا رو می گفت چون اگه می خواستم حرفاشو ادامه بدم اونقدر جملات احساسی می خواستم بهش بگم که...و اینکه اگه بغلش کنم گناهه و ....و اون شوهر من نیست و اگه خدای نگرده نباشه نمی خوام بعدها به شوهرم (یعنی کسی که اونقدر منو دوست داشته و بالعکس که با هم ازدواج کردیم وهمه چیزمونو با هم قسمت کردیم و ...) بگم که تو بغل کس دیکه ای بودم...
شب که رفتیم خونه...پویا می خواست بیدارش کنم و شبهای سن میشل رو بهم نشون بده...شام اسپاگنی پختم. :D آبکشم پیدا نکردم..پویا هم تو این فاصله خوابیده بود و من اصلا دلم نیومد حتی به بهانه به تمایش گذاشتن هنر آشپزیم هم که شده بیدارش کنم...هر چند که میشه گفت عملا وسیله ای هم نداشتم که بخوام هنر خاصی به نمایش بذازم...:D فقط اینکه چون اندازه غذای دو نفری دستم نبود کللللللللللللللللللی پیاز ریختم تو غذا.........هر چند خودم پیاز دوست دارم ولی دیگه نه اینقدر....:D:D:D:D:D: .پویا خیلی خواب آلود بود. حتی تو ایستگاه مترو هی جا می موندیم یا اشتباهی می رفتیم...وای که چقدر خنده دار بود...شاید یکی دیکه بود صد تا غر می زد یا طعنه می زد...واقعیتش اینمه وقت اتلافی تو مترو خب جالب نیست ولی خب من واقعا فقط می خندیدم و راحت می گرفتم این قضیه رو....پویا یه جا می گفت تو مترو اگه الان این اسلام نبود سرمو می ذاشتم رو شونت می خوابیدم. می خواستم سرشو بذارم رو شونم ولی روز اول بود و هی خودمو کنترل می کردم....
شب که خوابید باید می رفتم بیدارش می کردم...ساعت داشت به بسته شدن مترو نزدیک می شد و باید می رفتیم و تازه شامم می خوردیم...احساس می کردم این تفلکی نمی تونه اینقدر بیدار بمونه (خودش می کفت 3 شبه نخوابیده و اگه من نبودم و کس دیگه بود و یا حتی اگه خواب آلود هم نبود فقط آدرس می داده به بقیه دوستاش که کجا ها برن و خودش باهاشون نمی رفته....ولی با من داره می یاد همه جا رو...)
دیگه آخرش گفتم ای بابا این آخه شامم نخورده بیدارش می کنم ولی اصرار نمی کنم که به خصوص بیدار شه/بریم سن میشل و...
نمی دونستم واسه بیدار کردنش چی کار کنم از یه طرف حیا بود. از یه طرف عشق و جوری که من یعنی من می خواستم بیدارش کنم..و اگر همش خدا رو احساس نمی کردم حتما می بوسیدمش و نازش می کردم تا بیدار شه...نه اینکه لباشو ولی موهاشو یا گوششو...به هر حال دستمو گذاشتم رو شونش...پتو رو سفت پیچیده بود دور خودش....صداش می کردم هر چند که دوست داشتم بهش بگم عزیز دلم پاشو ولی عزیزمشو/پویا جونم نمی تونستم بگم...دستمو گذاشتم دوس روشنشو گفتم پویا ...پاشو...پاشو غذا بخور..پاشو دیر می شه ها....می خواستم دست بکشم توی صورتش ولی نمیشد..نمی تونستم...گوششو جای نوازش هی فشار دادم که آهای پاشو...وقتی نگام کرد گفتم دالی..و اون خندین..ولی که دلم می خواست اون لحظه سرشو بگیرم تو بغلمو ببوسمش....ولی می ترسیدمم یهو دیگه همه چی قاطی پاتی بشه...........
پویا قبل خوابیدن دکمه های لباسشو باز کرده بود.....خیلی خوشم نیومد ولی خب به هر حال چیز عجیبی نیست..اگه کس دیگه ای بود شاید فشش می دادم ولی خب پویا اونم من و اون...خیلی هم اشکالی نداشت...بعدم اینکه خب کار خاصی که نمی کرد...ولی خب موقع خواب بودنش نمی خواستم شرایطی رو فراهم بیارم که اون دلش یه جوارایی معاشقه/سکس بخواد.
وقتی هم که احساس کردم دیگه بیداره از اتاق رفتم بیرون تا لباسشو راحت بپوشه ...اونم خداییش واقعا اینجوری نکرد که به هو لخت بیاد بیرون یا با شرت و ...بدبخت با بلیز و شلوار رسمیشو تن کرد....
خیلی دوست داشتم با هم بشینیم سر میز و خوب حرف بزنیم از همه چیز ولی نشد...اون خواب بود کاملا..
شامو که خوردیم دستمو بوسید..از غذا هم گفت اوووووووووووووو ه ایرانیه ایرانی..کللللللللللللی پیاز...تا حالا ندیده بودم یه خانم پیاز بخوره/دوست داشته باشه؟!
البته هر دو مونم گفتیم که این آبکشه کارو خراب کرد....گفت چرا نپرسیدم..ولی منم گفتم آخه خواب بودی ...
گفتم دیگه تو خوابی پویل نمی تونی....باور کن...سن میشل و ولش..دیگه خلاصه بیخیال شدیم.
فقط بهم گفت ببین برو الان شبی ایفل و ببین خیلی قشنگه الان...و طفلکی تا توی تختم که بود دوباره پاشد و حواسشو جمع کرد که بهم بگه از کدوم کوچه یا خیابون برم که ایفلو ببینم...
منم ظرفا رو شستم..تو این اثتای قبل خوابیدنش هم یه لحظه دیدم سر کامپیوترمه...آهنگ گذاشته بودم با کامپیوترم ...تونم دوست داشت که آهنگ باشه....حتی گفت که من خوابیدمم آهنگو قطع نکن...
خلاصه ظرفا رو شستم و کلیدم گرفتمو رفتم بیرون ...چند تفری هم اینگار همچین این بیرون دنیال یاز بودن خودمو جمع و جور کردم و خلاصه حتی خیابونای اطرافم رفتم و فکر می کردم که خدایا یعنی پویا دوستم داره.....؟و... و به خدا گفتم که چقدر دوست دارم پویا رو بغل کنم...
برگشتم ...پویا گفته بود قبل خواب که اگر خواستم قهوه ای چیزی بخورم اونم بیدار کنم...آخی ...واسه این قسمت رمانتیک هم که بود آب و گذاشتم و قوه رو هم درست کردم...اون البته چایی می خورد...همه چی هم تو خونش هتلی بود...حتی یه کم مونده بودم نکنه اینجا رو به خاطر من کرفته و خونه ی خودش نیست....هر چند واسم مهم هم نبود خونش 6 متره یا مثل این خونه ای که توش بودیم با دو تا اتاق و شیک ولی خب دوست داشتم هر چیزی که واقعی هست همون باشه....به روم هم نیاوردم که این سووال تو ذهنمه...اصلا نمی خواستم کوچکترین احساس معذب بودن یا مچ گرفته شدن یا...بکنه (حتی اگر احساسم درست بود) یعنی راستش اصلا هم چنینی آدمی نیستم. ول راستش با بعضی چیزایی که اون از خونش گفته بود یه کم فرق داشت...
بیدارش کردم....احساس کردم برای قهوه بیشتر دوست داره که بیدارش کنم تا اینکه قهوه بخوریم...بد بخت اون خوااااااااااااااااااااابه خب!!
بازم بیدارش کردم...ولی اصلا اصلا نمی خواستم اصرار کنم بیدار شه....دلم واسش می سوخت کلی هی باید بیدار شه و بخوابه ...هی یه ساعت به یه ساعت...بهش گفتم ببین چایی و قهوه رو گذاشتم...می خوای بخوابی... دیگه گفتم بیدار نشه...اذیت میشه...داشتم می رفتم که دستمو گرفت دستاشو کشیدم که از رو تخت یه کم بکشمش بیرون و اینجوری بهش کمک منم که بیدار شه حالا که می خواد بیدار شه....ولی دستمو کشید و گفت یکم پیشم بشین....آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ هم می ترسیدم شرایط روخیشو بدتر کنم یا چیزیو دلش بخواد هم می خواستم پیشش بشینم و دس بکشم رو سرش و نازش کنم....دستامو گرفت و گذاشت توی دستاش..دستاشو فشار دادم و از ته قلبم دوسش داشتم ..می خواستم دستاشو ببوسم......نمی شد...یه کم نشستم....و اون بیدار شد و موقع بیدار شدن دستاشو گذاشت روی کمرم و پا شد...یه کم خودمو جمع کردم..که فکر نکنه امشب خبریه....
قهوه رو خوردیم و خوابیدیم...
اتاق من کلید نداشت محض احتیاط گر چه که بهش خیلی مطمئن بودم ولی باز گفتم این خوابه...نکنه یه لحظه حواسش نباشه و....بالاخر من یه دخترم.....و هیچ آدمی/قانونی از من حمایت نمی کنه که آگاهانه از آلمان اومدم پاریس و اونم پیش اون.....و....
کیفمو کذاشتم پشت در و یه لباسمو به دستگیره اتاق آویزون کردم.
پویا از اون اتاق می گفت ببین چراغ خوابت روشن می شه .....و من گفتم آره و سیم اونو جوری کردم که کشیده بشه و باز یه مانع باشه....
لباس خوابمم نپوشیدم و با لباساس معمولی خوابیدم
ولی خب صبح بیدار که شدم واقعا پویا تا صبح خواب بوده...صبح صبحونه رو درست کردم...املت..وای که این فلفله چقدر تند بوووووووود. یه کمشو بردم تو تختش..ولی وای که کلللی رسید تو تخت صبونه بخوره....زود هم بیدار شد..یه لقمه کذاشتم تو دهنش...و کفتم پاشو حالا که نمی خوای اینجا بخوری... کلا که تو آشپزی و ..هیچی اونجوری که من می خواستم نشد ولی خب مهم هم نبود...دیگه اینقدر هم بد نبود...
ساعت از وقت برنامه ریزی ما دیر بود...9:30 شده بود....
تا وسطای راه ورسای هم رفتیم..به داییش زنگ زد و آخرش هم نرفتیم...رفتیم سن میشل و لوور و خلاصه این جاها...دیگه پررو تر شده بود..دست می نداخت گردنم...یه سری هم سر یه جریان آوایل آشناییمون که من می خواستم بهش چک بدم صورتشو آورده بود نزدیکمو می گفت چقدر می خواستی بدی؟؟ چکشو بکش بده دیکه ..منظورش لب دادن بود...نفسشو رو لبام احساس می کردم..با شیطنت سرمو برگردوندم و می خندید....
و باورش نمی شد که اون اولین کسیه که من باهاش رابطه دارم....
روزی که اینجا تمیز کردنش تمون شد بعد کندن اون همه چسب و ... فکر کردم آخیش حالا دیگه انرژیمو می ذارم روی کار پیدا کردن و آلمانی و درسم...ولی خب شاید قسمت نبود...
نمی تونم از احساس و استرسم بگم. وقتی که جریانات مربوط به این خونه و سیاه اجاره دادنشو فهمیدم و بد تر اینکه اگر سعی می کردم از خودم دفاع کنم که افراد دیکه ای هم مثل من هستن 4 نفر دیگه غیز از من مثل من و این دختره که اینجا رو اجاره داده بود می افتادن تو دردرسر حداقل!! 2 تا توی طبقه ی خودمون!! و من نوعی احساس می کردم باید به اونا هم حواسم باشه که بازرسای خوابکاه اینجا نیان و اونا رم ببینن و... ..بعد یه هفته تمام رگای سرم تیر می کشید...تو همین اوضاع همکارم/شریکم شاهین ایمیل زده بود و از من یه سری مدارکو می خواست که آی مالیات داره می یاد بازدید ( دقیقا چیزایی که من یه سال پیش به اینا گفته بودم که باید آماده باشه و اون هر بار می گفت امیر(حسابدار شرکت که دوست صمیمی شاهین و در واقع به نوعی یکی از کسانی بود که شاهین می خواست من باهاش ازدواج کنم..)باید انجام بده...منم کفتم همه مدارک رو تحویل دادم و....و در نهایت هم ما مالیاتو علی راس شدیم....خدایا این هم زحمت و نگرانیهای من .....
و بعد هم ایمیل زد که اگر بیام تو این موقعیت ایران احتمالا گیرم و...(آخه دلم بد جور تنگ بود..ه سرم زده بود بیام ایران یا یه وقفه ای بین درس خوندنم بندازم و بعدش برگرد دوباره...)
خلاصه باید باز می موندم که شرکام مجبود شن کارا رو انجام بدن (چون قبلش که من اینهمه اصرار کرده بودم که یه سری کارا رو امجام بدن انجام نداده بودن لااقل نبودن من بهونه ای بود تا بدونن من دیکه نیستم هی خر حمالی بکنم..واگر انجام ندن تو مشکل می یفتن....) یا اینکه اگه می فتم دوباره روز از نو روزی از تو و خر حمالی و معلومم نبود که اون وقتم شرکام دیگه ایندفه همکاری کنن که کارا جمع بشه یا نه.....
تو همین اوصاف پویا که زنک می زد انگار دنیا عوض می شد......از یه طرف روم نمی شد بهش از سختیهام بگم می ترسیدمم اونا رو پتک بکنه و بزنه تو سرم....و از طرف دیگه هم گاهی بعضی چیزایی که می پرسید یا می خواست و نمی تونستم جواب بدم..
حتی خونه عوض کردنم اینکه حتما برای ماه می خونمو عوض کنم هم واسه اون بود چون گفته بود می یاد و من می خواستم که راحت با هم باشیم..نه اینکه اون هی بخواد هتل بکیره و پول هتل بده یا حتی واسه یه قهوه مجبور باشیم بریم بیرون و...
دوست داشتم و فکر می کرد یه هفته می خواد بیاد پیشم..روزا پاشیم صبحونه رو آروم بخوریم و شبم با هم بیایم خونه..
بهش اطمینان داشتم...خیلی خیلی زیاد...که کاربد یا خیانتی در حقم نمی کنه...
چند نفر قبلی که دوست داشتم هیچ کدوم دست من نبود دو تا که جریان مسخره ی حاج آقا افتخار بود وگرنه از اون آدما خوشم نمی یومد و علی هم که مال زمان بچکی بود و حتی ازش رومو بر می کردوندم گرچه که می دونستم برام می میره و...ولی خب اون موقع دلیلی برای رابطه ای نداشتم...همیشه اون موقع ها منطقی فکر می کردم که ما وقتی خیلی بچه ایم پس با هم ازدواج نمی کنیم پس نباید به این پسره رو بدم و....
بکدریم حتی این جای جدیدمو که گرفتم برای پویا هم متگا دوختم. اینجا یه جای عمومی داریم که بچه ها وقتی دوستاشونو دعوت می کنن (غیر از دوست پشر یا دوست دخترشون) شبو اون ادم اونجا می کذرونه یا وقتی دوستشون خانونه خودشون تو جای عمومی می خوابن و اون خانمونه تو اتاقشون...
به خودم می کفتم اکی پویا بیاد...اگه خواست جدا باشه و قبولم نکنه که من برم اونجا که از نظر من قبول هم نمی کرد که می ره اونجا . اگه نه من پایین تخت می خوابم اون تو تخت من. اگه هم نه و بخواد من اصلا اذیت نشم و بخواد خودش رو زمین بخوابه می گم که با هم تختو share می کنیم ولی البته نه با کار بد...البته همه اینا هم در صورتی که نتونمیه تخت اضافه براش جور کنم..آخه چمد تا تخت اضافه تو طبقه هست ولی تشک نداره ....باید تشک جور می کردم و شاید می شد...اونوقت که اصلا هر دومون تو دو تا تخت ولی تو اتاق من می خوابیدیم.
ولی خب پویا نیمد..زنگ زد که من برم پاریس پیشش....نتونستم نرم..تو اون شرایط....حتی وقتی بهم کفت نمی یاد داشتم دیوانه می شدم..بهش کفتم البته واقعا از نه قلبم داشتم می کفتم) من هر کاری می شده کردم که ببینیم همو...ولی نمی تونم برم پاریس چون محدودیت های حساب بانکیمو دارم....
و با گریه و شک خوابیدم
که زنگ زد...وای خدایا هنوزم لحنش یام می یاد خندم می کیره....می گفت قهرو...(جالبیش اینه من که آخه قهر نمی کنم...) پا شو بیا دیگه تو اینجا بیای هیچ خرجی نداری...یه دوست دیوونه ای دارم..می گه بیای برای بلیط اومدن و رفتنم می گیره..دوروزم بهت جا میده ولی دو روزا نه بیشتر.....
یه آن واقعا فکر کردم این با یکی از دوستاش بوده و اون دوستش واقعا بهش گفته حالا که اینجوریه این کارو می کنهو....
دلمو زدم به دریا...همه جا بسته بود چون شنبه بود...خییییییییییییلی حیف ه نمی تونستم همون شنبه یا یکشنیه برم پاریس...
حساب کردم حالا فعلا که دو دفه تو این کافه هه کار کردم....بازم کار می کنم ولی پویا رو می بینیم...شاید با اتوبوس برم...شاید ارزون باشه..اولش فکر می کردم اتوبوس باید 20 یورو باشه که البته 60 یورو شد...
موندم تا دوشنبه شد و اون ایمیل که منو واسه کار انتخاب کردن و کلییییییییییییی خوشحال شدم....
جریان کار کردنم توی کافه..رایتش تو اون شرایط روحی دیکه دیدم بابا اینجا من دارم فقط پول می دم..یه روز که مشغول پیکیری کارام بودم تو یکی از دانشگاههای دولتی آلمان یکی از مسئولا بهم کفت..هی جای فرصتهای تخصصی پاشو برو بپرس...و اینکه اون در پرتغال بوده و سه هفته در هر خونه ای رو می زده که بپرسه آیا شما می خواین جایی رو براتون نمیز کنم و بعز از سه هفته یکی بهش گفته بله و اونم رفته و کار کرده .....
این بود که منم قوی تر شدم..یه روز رفتم کللللللللللللللللل رستورانا و کافه هاییو که باز بود و می دیدم و پرسیدم که کسیو می خوان...
و یکیشون گفت شاید و من فرداش رفتم و با رئیسش صحبت کردم و اونم گفت اکی و... یادمه برام خیییییییلی سخت بود. خییییییییلی
البته انصافا الانا که بار رو توی فرانسه دیدم یا صحبتهای برخی ها رو شنیدم این جاهایی که رفتم خیلی باکلاس بودن!!!
ولی خب برام سخت بود..اینکه به مردم شراب بدم و ... و چقدر هم لم داره این باز کردن و ریختن شراب های مختلف!!!
توشون به پیرمردی بهم پیشنهاد داده باهاش برم همیشه ناهار بخورم و...کثافت...
به هر حال من رفتم ایستگاه قطار و قطار که اونی که بوود خیییییییییلی گرون بود و اتوبوس گرفتم...55 یورو بود ولی بعدا فهمیدم چون از کارت پرداخت کردم 62 یورو شده...
به هر حال..
رسیدم پاریس پویا دنبالم نیمده بود....سعی کردم ناراحتیمو کنترل کنم که اکی بابا شاید شب با دوستاش بوده و خواب مونده و....
و راستش تا زمانی ک خودش چیزایی رو راجع به خودش نگفت من هرگز به این فکر نکرده بودم که اون با خانوما رابطه ی آنچنانی هم داره و......هر چند که یه بار جند وقت پیشا خواب چنین لحظاتیشو با یه خانوم دیده بودم ولی فکر می کردم وا! من چرا این خوابو دیدم!! نکنه داره با کسی ازدواج می کنه و...
به هر حال پویا اومد با یه ساعت تاخیر...خیلی تحویل نگرفت یه لحظه به خودم کفتم نکنه اون الان فکر می کنه که من چقدر سبکم که پاشدم اومدم...ولی بعد دوباره به خودم گفتم..نه اون منو دوست داره باید خوشحالم باشه که تو این شرایطم اومدم پیشش....شاید خوابش می یاد....بعدا فهمیدم اون کمی مونده بوده حتی من که باهاش دست دادم تعجب کرده .....(دیوونه)
به هر حال از هم کمی فاصله می گرفتیم..احساس می کردم وای این جرا مثل این tour leader ها شده..یه سلام کرمی یه...حتی خونه ام رسیدیم یه صبونه نذاشته بود...ولی خب ناراحت نشدم. :D ازش گوجه و اینا خواستم و آخرشم با سس و تخم مرغ املت درست کردم البته اون نمی خواست!!
از اینکه چیزی برای صبحونه نذاشته بود ناراحت نبودم ولی برام سوال شد...یعنی اون واقعا منو دوست داره؟؟
یا می خواد دوست داشتنشو مخفی کنه...
آخه مگه میشه آدم کسیو دعوت کنه و به خصوص دوسش هم داشته باشه ولی دیر کنه و حتی صبحونه ام نذاره...توی ایستگاه یه لحظه هم فکر می کردم شاید تا خواست صبحئنه بذاره دیر شده و ....
همیشه قبلا ها که احساس می کردم پویا مشکلی/ناراحتی ای داره که نمی خواد رابطشو با من زیاد کنه بعد از اینکه جریان ازدواجشم کفت فکر می کردم اون داره با احساسش می جنکه..با چیزایی که واقعا می خواد..مثلا یه ازدواج خوب و زندگی سالم و آرامش و فکر می کنه که من براش زیادم یا نمی تونه مثلا با پدرم حرف بزنه...و واقعیت هم اینه که خب خییییییییییییییلی سخته....و من می خواستم این شرایطو براش راحت کنم و بدونه که تا آخرش باهاشم. گرچه که اگر هر کس دیگه ای جز پویا و شناخت من از اون و نوع آشناییمون نبود شاید هرگز و هرگز با چنین قضایایی کنار نمی یومدم.
به هر حال من اونقدر ها هم غر غرو نیستم جرو بحثی رو پیش نکشیدم و طعنه ای هم بابت اینکه چیزای خاصی توی خونه نبود برای خوردن واقعی نزدم....و واقعا هم فکر می کنم اصلا چنین آدمی نیستم. خلاصه زدیم بیرون و کلی گشتیم.
پویا تا جایی ممکن بهم دست نمی زد. گاهی هم که یه لحظه شونمو از پشت می گرفت زودی دستشو برمی داشت. منم چیزی نمی گفتم. خودمم کنار نمی کشیدم...
حسابی خسته و خواب آلود بود. حتی قیافشم تغییر کرده بود...احساس می کردم چقدر از آخرین باری که دیدمش پیر تر شده....گاهی دل می سوخت و از ته قلبم دوستش داشتم.
روبروی برج ایفل بود که پویا طلسم و شکست و موقع رد شدن از خیابون دستمو گرفت...اولش آروم بودم و خواستم به روم نیارم...ولی بعدش دستشو فشار دادم و دستامو خوب توی دستاش جا کردم....با هم تا بالای ایفل رفتیم...موقع برگشت شرایط جوری بود که می شد برم توی بغلش..خودمو کنترل کردم...خدا عشق دو دوست داره ولی گناه رو نه...و فکر کی کردم..باشه اکر پویا قسمت منه تا اون روز برای بغل کردنش و توی بغلش بودم صبر می کنم....
این چند وقته ها خیییییییییییییییییییلی دختر پسرا رو می دیدم که همو می بوسن..تو آلمان می شه گفت لحظه ای رو پیدا نمی کنی که در یه مکان عمومی باشی و لااقل دو سه نفر در حال بوسیدن هم نباشن..حتی روی پله برقی!
94369:کل بازدید |
|
86:بازدید امروز |
|
80:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;) | |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
زنیت[20] . | |
بایگانی | |
مقدمه آرشیو 2 دلتنگی های همیشگی خاطره | |
اشتراک | |