سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
بدترین مردم کسانی اند که از بدترین مسأله ها، می پرسند، تا دانشمندان را به اشتباه اندازند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : فرحناز:: 89/3/15:: 9:24 عصر

روزی که اینجا تمیز کردنش تمون شد بعد کندن اون همه چسب و ... فکر کردم آخیش حالا دیگه انرژیمو می ذارم روی کار پیدا کردن و آلمانی و درسم...ولی خب شاید قسمت نبود...

نمی تونم از احساس و استرسم بگم. وقتی که جریانات مربوط به این خونه و سیاه اجاره دادنشو فهمیدم و بد تر اینکه اگر سعی می کردم از خودم دفاع کنم که افراد دیکه ای هم مثل من هستن 4 نفر دیگه غیز از من مثل من و این دختره که اینجا رو اجاره داده بود می افتادن تو دردرسر حداقل!! 2 تا توی طبقه ی خودمون!! و من نوعی احساس می کردم باید به اونا هم حواسم باشه که بازرسای خوابکاه اینجا نیان و اونا رم ببینن و... ..بعد یه هفته تمام رگای سرم تیر می کشید...تو همین اوضاع همکارم/شریکم شاهین ایمیل زده بود و از من یه سری مدارکو می خواست که آی مالیات داره می یاد بازدید ( دقیقا چیزایی که من یه سال پیش به اینا گفته بودم که باید آماده باشه و اون هر بار می گفت امیر(حسابدار شرکت که دوست صمیمی شاهین و در واقع به نوعی یکی از کسانی بود که شاهین می خواست من باهاش ازدواج کنم..)باید انجام بده...منم کفتم همه مدارک رو تحویل دادم و....و در نهایت هم ما مالیاتو علی راس شدیم....خدایا این هم زحمت و نگرانیهای من .....

و بعد هم ایمیل زد که اگر بیام تو این موقعیت ایران احتمالا گیرم و...(آخه دلم بد جور تنگ بود..ه سرم زده بود بیام ایران یا یه وقفه ای بین درس خوندنم بندازم و بعدش برگرد دوباره...)

خلاصه باید باز می موندم که شرکام مجبود شن کارا رو انجام بدن (چون قبلش که من اینهمه اصرار کرده بودم که یه سری کارا رو امجام بدن انجام نداده بودن لااقل نبودن من بهونه ای بود تا بدونن من دیکه نیستم هی خر حمالی بکنم..واگر انجام ندن تو مشکل می یفتن....) یا اینکه اگه می فتم دوباره روز از نو روزی از تو و خر حمالی و معلومم نبود که اون وقتم شرکام دیگه ایندفه همکاری کنن که کارا جمع بشه یا نه.....

 

تو همین اوصاف پویا که زنک می زد انگار دنیا عوض می شد......از یه طرف روم نمی شد بهش از سختیهام بگم می ترسیدمم اونا رو پتک بکنه و بزنه تو سرم....و از طرف دیگه هم گاهی بعضی چیزایی که می پرسید یا می خواست و نمی تونستم جواب بدم..

حتی خونه عوض کردنم اینکه حتما برای ماه می خونمو عوض کنم هم واسه اون بود چون گفته بود می یاد و من می خواستم که راحت با هم باشیم..نه اینکه اون هی بخواد هتل بکیره و پول هتل بده یا حتی واسه یه قهوه مجبور باشیم بریم بیرون و...

دوست داشتم و فکر می کرد یه هفته می خواد بیاد پیشم..روزا پاشیم صبحونه رو آروم بخوریم و شبم با هم بیایم خونه..

بهش اطمینان داشتم...خیلی خیلی زیاد...که کاربد یا خیانتی در حقم نمی کنه...

چند نفر قبلی که دوست داشتم هیچ کدوم دست من نبود دو تا که جریان مسخره ی حاج آقا افتخار بود وگرنه از اون آدما خوشم نمی یومد و علی هم که مال زمان بچکی بود و حتی ازش رومو بر می کردوندم گرچه که می دونستم برام می میره و...ولی خب اون موقع دلیلی برای رابطه ای نداشتم...همیشه اون موقع ها منطقی فکر می کردم که ما وقتی خیلی بچه ایم پس با هم ازدواج نمی کنیم پس نباید به این پسره رو بدم و....

بکدریم حتی این جای جدیدمو که گرفتم برای پویا هم متگا دوختم. اینجا یه جای عمومی داریم که بچه ها وقتی دوستاشونو دعوت می کنن (غیر از دوست پشر یا دوست دخترشون) شبو اون ادم اونجا می کذرونه یا وقتی دوستشون خانونه خودشون تو جای عمومی می خوابن و اون خانمونه تو اتاقشون...

به خودم می کفتم اکی پویا بیاد...اگه خواست جدا باشه و قبولم نکنه که من برم اونجا که از نظر من قبول هم نمی کرد که می ره اونجا . اگه نه من پایین تخت می خوابم اون تو تخت من. اگه هم نه و بخواد من اصلا اذیت نشم و بخواد خودش رو زمین بخوابه می گم که با هم تختو share می کنیم ولی البته نه با کار بد...البته همه اینا هم در صورتی که نتونمیه تخت اضافه براش جور کنم..آخه چمد تا تخت اضافه تو طبقه هست ولی تشک نداره ....باید تشک جور می کردم و شاید می شد...اونوقت که اصلا هر دومون تو دو تا تخت ولی تو اتاق من می خوابیدیم.

 

ولی خب پویا نیمد..زنگ زد که من برم پاریس پیشش....نتونستم نرم..تو اون شرایط....حتی وقتی بهم کفت نمی یاد داشتم دیوانه می شدم..بهش کفتم البته واقعا از نه قلبم داشتم می کفتم) من هر کاری می شده کردم که ببینیم همو...ولی نمی تونم برم پاریس چون محدودیت های حساب بانکیمو دارم....

و با گریه و شک خوابیدم

که زنگ زد...وای خدایا هنوزم لحنش یام می یاد خندم می کیره....می گفت قهرو...(جالبیش اینه من که آخه قهر نمی کنم...) پا شو بیا دیگه تو اینجا بیای هیچ خرجی نداری...یه دوست دیوونه ای دارم..می گه بیای برای بلیط اومدن و رفتنم می گیره..دوروزم بهت جا میده ولی دو روزا نه بیشتر.....

یه آن واقعا فکر کردم این با یکی از دوستاش بوده و اون دوستش واقعا بهش گفته حالا که اینجوریه این کارو می کنهو....

دلمو زدم به دریا...همه جا بسته بود چون شنبه بود...خییییییییییییلی حیف ه نمی تونستم همون شنبه یا یکشنیه برم پاریس...

حساب کردم حالا فعلا که دو دفه تو این کافه هه کار کردم....بازم کار می کنم ولی پویا رو می بینیم...شاید با اتوبوس برم...شاید ارزون باشه..اولش فکر می کردم اتوبوس باید 20 یورو باشه که البته 60 یورو شد...

موندم تا دوشنبه شد و اون ایمیل که منو واسه کار انتخاب کردن و کلییییییییییییی خوشحال شدم....

جریان کار کردنم توی کافه..رایتش تو اون شرایط روحی دیکه دیدم بابا اینجا من دارم فقط پول می دم..یه روز که مشغول پیکیری کارام بودم تو یکی از دانشگاههای دولتی آلمان یکی از مسئولا بهم کفت..هی جای فرصتهای تخصصی پاشو برو بپرس...و اینکه اون در پرتغال بوده و سه هفته در هر خونه ای رو می زده که بپرسه آیا شما می خواین جایی رو براتون نمیز کنم و بعز از سه هفته یکی بهش گفته بله و اونم رفته و کار کرده .....

این بود که منم قوی تر شدم..یه روز رفتم کللللللللللللللللل رستورانا و کافه هاییو که باز بود و می دیدم و پرسیدم که کسیو می خوان...

و یکیشون گفت شاید و من فرداش رفتم و با رئیسش صحبت کردم و اونم گفت اکی و... یادمه برام خیییییییلی سخت بود. خییییییییلی

البته انصافا الانا که بار رو توی فرانسه دیدم یا صحبتهای برخی ها رو شنیدم این جاهایی که رفتم خیلی باکلاس بودن!!!

ولی خب برام سخت بود..اینکه به مردم شراب بدم و ... و چقدر هم لم داره این باز کردن و ریختن شراب های مختلف!!!

توشون به پیرمردی بهم پیشنهاد داده باهاش برم همیشه ناهار بخورم و...کثافت...

به هر حال من رفتم ایستگاه قطار و قطار که اونی که بوود خیییییییییلی گرون بود و اتوبوس گرفتم...55 یورو بود ولی بعدا فهمیدم چون از کارت پرداخت کردم 62 یورو شده...

به هر حال..

رسیدم پاریس پویا دنبالم نیمده بود....سعی کردم ناراحتیمو کنترل کنم که اکی بابا شاید شب با دوستاش بوده و خواب مونده و....

و راستش تا زمانی ک خودش چیزایی رو راجع به خودش نگفت من هرگز به این فکر نکرده بودم که اون با خانوما رابطه ی آنچنانی هم داره و......هر چند که یه بار جند وقت پیشا خواب چنین لحظاتیشو با یه خانوم دیده بودم ولی فکر می کردم وا! من چرا این خوابو دیدم!! نکنه داره با کسی ازدواج می کنه و...

به هر حال پویا اومد با یه ساعت تاخیر...خیلی تحویل نگرفت یه لحظه به خودم کفتم نکنه اون الان فکر می کنه که من چقدر سبکم که پاشدم اومدم...ولی بعد دوباره به خودم گفتم..نه اون منو دوست داره باید خوشحالم باشه که تو این شرایطم اومدم پیشش....شاید خوابش می یاد....بعدا فهمیدم اون کمی مونده بوده حتی من که باهاش دست دادم تعجب کرده .....(دیوونه)

به هر حال از هم کمی فاصله می گرفتیم..احساس می کردم وای این جرا مثل این tour leader ها شده..یه سلام کرمی یه...حتی خونه ام رسیدیم یه صبونه نذاشته بود...ولی خب ناراحت نشدم. :D ازش گوجه و اینا خواستم و آخرشم با سس و تخم مرغ املت درست کردم البته اون نمی خواست!!

از اینکه چیزی برای صبحونه نذاشته بود ناراحت نبودم ولی برام سوال شد...یعنی اون واقعا منو دوست داره؟؟

یا می خواد دوست داشتنشو مخفی کنه...

آخه مگه میشه آدم کسیو دعوت کنه و به خصوص دوسش هم داشته باشه ولی دیر کنه و حتی صبحونه ام نذاره...توی ایستگاه یه لحظه هم فکر می کردم شاید تا خواست صبحئنه بذاره دیر شده و ....

همیشه قبلا ها که احساس می کردم پویا مشکلی/ناراحتی ای داره که نمی خواد رابطشو با من زیاد کنه بعد از اینکه جریان ازدواجشم کفت فکر می کردم اون داره با احساسش می جنکه..با چیزایی که واقعا می خواد..مثلا یه ازدواج خوب و زندگی سالم و آرامش و فکر می کنه که من براش زیادم یا نمی تونه مثلا با پدرم حرف بزنه...و واقعیت هم اینه که خب خییییییییییییییلی سخته....و من می خواستم این شرایطو براش راحت کنم و بدونه که تا آخرش باهاشم. گرچه که اگر هر کس دیگه ای جز پویا و شناخت من از اون و نوع آشناییمون نبود شاید هرگز و هرگز با چنین قضایایی کنار نمی یومدم.

به هر حال من اونقدر ها هم غر غرو نیستم جرو بحثی رو پیش نکشیدم و طعنه ای هم بابت اینکه چیزای خاصی توی خونه نبود برای خوردن واقعی نزدم....و واقعا هم فکر می کنم اصلا چنین آدمی نیستم. خلاصه زدیم بیرون و کلی گشتیم.

پویا تا جایی ممکن بهم دست نمی زد. گاهی هم که یه لحظه شونمو از پشت می گرفت زودی دستشو برمی داشت. منم چیزی نمی گفتم. خودمم کنار نمی کشیدم...

حسابی خسته و خواب آلود بود. حتی قیافشم تغییر کرده بود...احساس می کردم چقدر از آخرین باری که دیدمش پیر تر شده....گاهی دل می سوخت و از ته قلبم دوستش داشتم.

روبروی برج ایفل بود که پویا طلسم و شکست و موقع رد شدن از خیابون دستمو گرفت...اولش آروم بودم و خواستم به روم نیارم...ولی بعدش دستشو فشار دادم و دستامو خوب توی دستاش جا کردم....با هم تا بالای ایفل رفتیم...موقع برگشت شرایط جوری بود که می شد برم توی بغلش..خودمو کنترل کردم...خدا عشق دو دوست داره ولی گناه رو نه...و فکر کی کردم..باشه اکر پویا قسمت منه تا اون روز برای بغل کردنش و توی بغلش بودم صبر می کنم....

این چند وقته ها خیییییییییییییییییییلی دختر پسرا رو می دیدم که همو می بوسن..تو آلمان می شه گفت لحظه ای رو پیدا نمی کنی که در یه مکان عمومی باشی و لااقل دو سه نفر در حال بوسیدن هم نباشن..حتی روی پله برقی!


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

91818:کل بازدید
3:بازدید امروز
4:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک