سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
آنکه در دین خدا تفقّه کند، خداوند همّ وغمش را کفایت می کند و از جایی که به فکرش نمی رسد روزیش دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : فرحناز:: 89/12/23:: 3:31 صبح

منم ..تنهایی و غم امروز و فردا

بی آنکه ایده ای از فردا داشته باشم

تنها دغدغه ها امروز است و ترس از فردا

که فردا چه می شود...فردای فردا چه....

مبادا...

آیا....

چگونه

 

و دیگر هیچ

 

نزدیک شدن به سالروز تولدم را هرگز ترسناک نمی دانستم

که چون امروز و این روزها

 

....

احساس غریبی است

دلی که هر جا هست و هیج جا نیست

که شاید در به در است

تگاهی که پی نگاهی نیست و برقی ندارد.

بغضی که می ترکد ولی سینه ای آرام نمی شود...

همه چیز خستگی و خستگی است

خوابیدن همان خزیدن است 

و و لبخند همان مزه ی تلخ ولی ظاهر شیرین و هوسناک را دارد..اما نه....نه..شاید؟

 

طفلکی لبهایم

دیگر لبخند مصنوعی هم در توانشان نیست

این را این روزها در نگاه آینه دیده ام...

دیدن که نه...ندین را می گویم

ندیدن لبخند...دیدن اشکی در نگاه...اشکی که برق نمی زند...

و دلم...دلم انگار نمی طپد

فقط در هراس است

و لبهایم زمزمه می کند...دعا می کند 

برای تنها کسانم

کسانی که وجودشان از دور مایه ی همین بودن من است

و شاید روزهای سوختنم را باید تنها باشم

که شعله های آتش و تنهاییم وجود آنان را نسوزاند

 

دوست داری که بخوابی

بخوابی و بخوابی

کاش بی کابوس می شد خوابید

بدون کابوس

چگونه شبها برای آینده ام زندگی می آفریدم؟؟

یادم رفته....یادم که نه.... انگار دیگر نمی توانم....

دیگر نمی توانم

نمی توانم

 

 

ا

 


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/11/10:: 3:1 صبح

بین دست نوشته ها و خاطراتی که همیهش توی ذهن می مونه ولی روی برگه ی کاغذ نمی یاد

حرفایی که با خدا دارم و جوابی که جز سکوت نیست

آی خدا..چیزی بگو

اینجا که کسی نیست...

 

 

هیچ و هیچ و هیچ

جز من و تو

تو وجود خودم شک دارم اینجا

اما تو ..می دونم که هستی

 

بین روزایی که زیر بارون آیه الکرسی خوندم

بین احتیاج ها

و الان...خدایا ..شکر

هزار بار و هزار بار....

به هزار دلیل

به هزار زبون

ازت ممنونم

 

خدایا دلم تنگه

مثل خیلی از روزای دیگه

اما شاید نه..انگار کمی بیشتر

شونه ای برای گریه کردن نیست

نه دستی برای نوازش

نمی دونم چه جوری گریه کنم که دلت به رحم بیاد

اونقدر که همه مشکلاتو یه دفعه حل کنی

آدمایی که از اعتمادم سوء استفاده کردن..

به جز تو پناه و تکیه کاهی ندارم خدا

آسمونی که وقتی زیر زیرش راه می رم..می گم..خدایا..من تنهام..تنهای تنها....

خدایی که وقتی باهاش حرف می زنم نمی دونم منو اصلا می بینه و می شنوه یا نه...

آیا اگه می بینه منو که به فرشته هاش نشون می ده..چی می گه؟؟

می گه فرشته ها درای این آسمونو ببندید که نمی خوام صدای این آدمو بشنوم

یا خدایی که مسخرم می کنه....خدایا نذار توضیح بدم...

یا خدایی که می گه بنده ی من یه کمی صبر کن...

خدایا راستی چی می گی؟ چی فکر می کنی؟؟

 

دلم برای خوانوادم یه ذره شده...

می دونی چتذ وقته ندیدمشون؟؟

داره یه سال می شه..یه سااااااال

فقط یه بار اینترنتی دیدمشون.....تصویرای در هم و برهم و اینترنیت که مدام از ایران قطع و وصل میشه...

خدایا یک ساله..یک ساله که وقتی گریه کردم هیچ کس نبوده آرومم کنه

خدایا می دونم کمکم کردی....ولی این سال موقع جراحی دندونم چقدر احساس بی کسی کردم....حتی کسی نبود که من بیهوشو از اتاق جراحی بیاره بیرون...خداجونم ممنونم.....ممنونم که دوستام اومدن...ممنونم که دندونم عفونت نکرد و خیلی بعدش اذیتم نکرد که هزینه ها و عذابم بیشتر بشه

 

خدایا بچه که بودم می دیدم که اینجام....اما بعدشو ندیدم....

خدایا اگه تا اخر عمرم تنها بمونم چی کار کنم؟؟

خدایا می خوام بازم پدر و مادر و برادرم و عروسمونو تو شادی و سلامتی ببینم...

خدایا برای همشون سلامتی و شادی و موفقیت می خوام ازت

من کسی رو ندارم..اما اونا رو برای همه دیگه و برای من نگه دار...

من به جز اونا هیچ کس و تو دنیای بزرگ تو ندارم...هیچ کسو...

 

خدایا کمکم کن

معجزه ای کن شایسته ی خداییت و مهربونیت

خدایا دلم خیلی گرفته

بذار روی شونه های تو گریه کنم....تو آرومم کنی

 

فرح 30 jan 2011


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/7/29:: 11:45 عصر
خیلی وقته که توی ذهنم نوشتم .....نه روی کاغذی نه روی صفحه ای
تازه کمی استراحت کردم

امتحان رو موفق شدم
از خدا ممنونم
خیلی خیلی خیلی زیاد

جا به جا شدم و البته هفته دیگه باز هم باید از این خونه جا به جا بشم
جای بعدی دیگه اگه خدا بخواد تقریبا دراز مدته..
2 سال
همه چیز خوبه
امروز آخرین کارهای تغییر ویزام رو انجام دادم..
خوشبختانه خیلی گیر ندادن...
به خودم افتخار می کنم
در عین اینکه سپاسگذار خدا هستم
ای اینکه این همه سختی رو تحمل کردم....از اینکه وقتی به سختی کار کردم روزی شد که حالا دیگه نگران نیستم...گرچه که باز هم باید اینده نگر باشم و هنوز راه درازی دارم
ولی خیلی آروم ترم
گرچه که اضطراب کاملا عادیه 
ولی الانا به خدا بیشتر از اضطزابهام اعتماد دارم

همه ی همکلاسی هام هنوز 2-3 خفته نشده یه دوست پسر یا دختر دارن!!!
من ولی هنوز فقط نگاه می کنم

هنوز کسی برای من نیست
ماشاالللللللللللللللللللللللللللله 
خوشگل ترین دختر کلاسممممممممممم

خدایا ممنونم

ولی خب دلم ....و سرم درگیری های دیگری رو داره
و بدتر از همه چیزی که گاهی حتی سر کلاس اشکم رو درمیاره که نمی تونم در مراسم عروسی برادرم حاضر بشم
وایییییییییییییییییییییی
برادرم
نکنه شب عروسیش دلش بگیره...
خدای
...

شرکت بالاخره تغییراتی دادن
و من دیگه مسئول نیستم..
اما هنوز کارم باهاشون تموم نشده

نمی دونن که من می دونم
و وقتی بهشون گفتم که خبری می خوام .
هنوز جوابی ندادن...
وقتی فکر می کنم..می گم آخه چی هم می خوان بگن....

به هر حال
من خدا رو وکیل خودم کردم بر برابر اون ها

پویا هم ایمیل زد
بعد کلیییییییییییییی روز و ماه ها

هم خوشحال شدم و هم برام بی معنا بود
هنوز دوسش دارم
ولی این دوست داشتن کم کم داره با بی خبریها و غرورش بی رنگ و بی رنگ تر می شه
دوسش دارم ولی نمی خوام دیگه اسیرش باشم

دانشگاهمون یه دانشجوی ایرانی دیگه هم داره
هنوز نتونسته ویزا بگیره
من کمکش کردم
ولی مطمئن نیست که می تونه بیاد یا نه!!
اولش همچین حرف زد که من فکر کردم از اون بچه پولداراست که هنوز خرجشو باباش می ده و نمی فهمه هز چیزی زحمت داره
ولی بعدش فهمیدم نه
اتفاقا مشکل مالی هم داره
دلم خیلی سوخت
لجم رو از دست و پا چلفتی بودن و راحت طلب بودنش در می یاره
ولی به هر حال از طرفی هم دلم براش می سوخت
نمی دونستم بهش چی بگم
رک بهش گفتم ببین اینجا غربته..بچه بازی نیست..حساب کتابات بکن..فکر پناهندگی رو اکه داری از کلت بکن بیرون

گفت قطد پناهندگی نداره
ولی انگار چند سال پیش سوئد بوده و بعد سه ماه دیگه دوباره اومده ایران
و نتونسته اونجا دووم بیاره
ولی به هر حال رفتار الانش برام بی مفهوم بود
چون بعد 2-3 ماه که منتظر ویزاست حتی دنبال خونه هم نرفته اصلا ببینه چه جوری باید خونه بکیره...
و از وجود منم که خبر نداشت
حالا پس چه جوری حتی یه کلمه از دانشگاه نپرسیده راجع به خونه و ...ا... اعلم!!
واسه همینم عصبانی شدم!!
تازه من بهش یه خونه که مال خودم بود رو پیشنهاد کردم (چون خودم خدا رو شکر جای دیگه ای رو گرفتم) آقا منو مطمئن نکرده که می خواد یا نه این خونه رو..
که حالا تا وقتی نیاد من مجبور شم بپردازم ..بعدش اگه ویزاش اومد و اون هر موقع اومد بیاد اینجا
!
انگار من پولمو از سر راه آوردم یا عاشقشم که باید یه همچین کار احمقانه ای بکنم!
تازه روزیم که خونه داشت دوباره اجاره می رفت یازم نگفت خونه رو واسش نگه دارم...زدهو ببین پس میشه واسه من خونه بگیری!!!!
مسخره ی راحت طلب!! خودش تکون نخورده تا حالا انتظار داره وقتی میاد همه چیز آماده باشه!!
 تازه باحالیش به اینه باز دلم سوخت واسش یه angebot که رو ایمیلم اوده بود واسه خونه رو واسش فرستادم..
میگه ببین میشه زنگ بزنی بهشون و بگی تا نوامبر صبر کنن که شاید من بیام!!!!!
1-خودش جا اینکه از ایران به صاحب خونه زنگ بزنه، یه من میگه!!
2-هزینه مکالمشم من باید بدم
3-من از اعتبار خودم بذارم...اگه هم اون نیاد یارو صاحبخونه یقه منو بگیره !!
4-انگاه صاحبخونه ه خوله که وایسته!!! تا شاید!! این پسره از ایران بیاد!!!
فکر می کنه مردم مسخرشن!!
اح اح پسر و انقدر ضعیف و بی عار!!
اه رفت رو nerve م

ولش
من برم به کارام برسم
خدایا شکرت

فرح
21 سپتامبر 2010




نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/6/14:: 10:35 عصر
روز سه شنبه یعنی پس قردا یکی از مهمترین امتحانات زندگیم رو دارم.
خیییییییییییییییلی استرس دارم و این بار هم هیچ کسی نیست که منو تسلی بده...
اگر حد نصاب لازم رو بیارم می تونم برم دانشگاه دولتی و این همه محدودیت ها و سختی ها به سر می رسه...
هر کسی این وبلاگ رو می خونه خواهش می کنم برام دعا کنه که امتحان رو به حد تصاب برسم و پشت سر بگذارم

ممنونم
فرح
5 سپتامبر 

نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/5/31:: 10:16 عصر
First I was afraid
I was petrified
Kept thinking I could never live
without you by my side
But I spent so many nights
thinking how you did me wrong
I grew strong
I learned how to carry on
and so you"re back
from outer space
I just walked in to find you here
with that sad look upon your face
I should have changed my stupid lock
I should have made you leave your key
If I had known for just one second
you"d be back to bother me

Go on now go walk out the door
just turn around now
"cause you"re not welcome anymore
weren"t you the one who tried to hurt me with goodbye
you think I"d crumble
you think I"d lay down and die
Oh no, not I
I will survive
as long as i know how to love
I know I will stay alive
I"ve got all my life to live
I"ve got all my love to give
and I"ll survive
I will survive

It took all the strength I had
not to fall apart
kept trying hard to mend
the pieces of my broken heart
and I spent oh so many nights
just feeling sorry for myself
I used to cry
Now I hold my head up high
and you see me
somebody new
I"m not that chained up little person
still in love with you
and so you felt like dropping in
and just expect me to be free
now I"m saving all my loving
for someone who"s loving me

نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/5/25:: 1:34 صبح

گاه به گاههای خاطرم از تو
خالی نیست

هر کاه که خسته از زندگی
روزمره و طاقت فرسا، فرصتی برای خودم باقی می ماند

آن را صرف مرور خاطراتم از
تو می کنم...

مرور صدایت و چشمهایت

حالت نگاهت

و مرور و پاسخ به سوالهای
چرایم....

که چرا از تو خبری
نیست....

و خسته به خانه ای می رسم
که تا ماهی دیگر خانه ی من است و پس جایی که دیگر در آن جایی برای من نیست

حتی به اندازه ی یک تخت
خواب

ایمیلهایم را چک می
کنم..شاید امروز خبری از تو باشد ...اما نیست...

و دیگر قبل از آنکه بتوانم
بیشتر فکر کنم..لحظه ای پلکم را بر هم می زنم..صورت تو روبروی من است...می بوسمت و
دیگر ندانسته به خواب می روم...

 

فرح

15 آگوست 2010

 


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/4/28:: 2:18 صبح

ان روزا کمتر به پویا فکر می کنم

گفته های زن فالگیر هم برام به نوعی بی معنا شد

 

شاید بزرگترین چیزی که بود بی ادبی پویا توی اون چت بود و اینکه اصلا بهم زنگ نزد...

دیگه نمی تونستم بی ادبی های اینجوری رو تحمل کنم...

با هر سختی ای بود خودمو تو زمان حال آوردم

 

هنوزم بهش فکر می کنم..دروغ چرا ولی خب این پویا دیگه شاید اون پویا نیست

من شیفته ی ادب و ملاحظه و مهربونیه اون بودم تو روزای اول

و حالا که هیچ کدوم اینا نیست.....

 

پند روز پیش دیدم تو مسنجر با یه دختری به نام مریم کانکت شده

خنده داره..اصلا نمی تونم حتی یه بارم بهش شک کنم....

ولی خودم با خودم حرف زدم که ببین...این پویا که خودش گفت آدم بدیه و ...... ببین الانم یه تو زنگ نمی زده واسه این بوده که سرش جای دیگه گرم شده ....

 

خوبیه این روزا اینه که دیگه هی می رم سر کار سرم گرمه....

خیلی سخته از صبح تا شب نصفه شب توی رستوران کار کردن....

خیلی خیلی سخت

دستام و پاهام درد گرفته

اونقدر که شبا دستامو می بندم با پارچه و باندپیچی می کنم....

اینجا هر جا رفتم باند کشی بخرم و تو داروخانه نداشتن...:(

یه جور داشتن که اونم به درد نمی خورد

یه بارم زنگ زدم واسه یه دکتر ایرانی که اینجا می کن خیلی خوبه...

ولی وسافرت بود..منشییش گفت حالا حالاها هم نمی تونه بهم وقت بده

یه سری وقت دکتر آلمانی گرفتم..ولی گفتم ولش...تصمیم گرفتم برم استخر

اخه تمام تنم کوبیده شده

یه ماساژ حسابی می خوام

آی بابایی...کجایی....

آب شاید بتونه بهم یه ماساژ اساسی بده...

کلی تو اینترنت دنبال استخر خانوما گشتم

انگار پیدا می شه

دیگه راستش به خودم گفته بودم اگه استخر زنونه نباشه. بازم می رم یه روز..خدا واقعا نیازمو درک می کنه..هر چند که اینجا حتی لباسای استین کوتاهمم تو این هوای شرجی نمی پوشم و همیشه آستین بلند یا سه رب می پوشم...

با پولایی که با این همه کار دراورده بودم برای مامانم زنگ مو خریدم و برای عروسمون کیف..ولی برای خودم کیف نخریدم....انصافا که کیفش خییییییییییییییییییییییییییییلی خوشگله....تکه..حتما خوشحال میشه...

دیروزم برای عروسیه براردم برای خودم کفش خریدم..طلایییییییییییییییی

از اونجا که مامانم اینا هم گاهی زنگ می زدن و من توی رستوران نمی تونستم/نمی خوااستم جواب بدم...دیگه به مامانم اینا گفتم دارم کار می کنم..ولی گفتم تو یه موبایل فروشی..پیش یه ایرانیه.....که هم نااحت من از نظر پولی نباشن و هم اینکه اگه بفهمن دارم تو رستوران کار می کنم دق می کنن.....

اینجا یه سریها گیر می دن بهم

یه دفه هم یه عربه اینقده ناراحت/عصبانی شد بهش گفتم باهاش دوست نمی شم..مرتیکه عوضی....می گفت چرا باهام نمی یای بیرون؟؟!!! بهش گفتم دلیلم شخصیه...

حالا جالبه روزای اول می گفت برم دبی! با دعوت و هزینه اون!! بهش گفتم برای چی؟؟ گفت هیچی بیا دبی رو ببین...و گفتم و باید چه کاری انجام بدم....و جالب بود می گفت به والله هیچ چیزی ازت نمی خوام...!!!

وقتی بهم پیشنهاد دوستی داد می خواستم بگم آهان تو که هنوز دبی نبرده توقع داری.....

ولی بعضیهاشونم خنده دارن..4 تا پسرن همیشه با هم میان..یکیشون همه رو معرفی کرد...اون یکی می گفت بین همه اسم من از همه اسمها قشنگ تره..بعدم موقع خداحافظی تا کمر خم شده بود....بچه ها مرده بودن از خنده...

شبا تا 12-1 و کاهی هم تا 2 سر کارم...خونه که میام 2-3 صبحه...می خوابم و باز ساعت 9:30 بیدار می شم و می رم سر کار....

ولی انصافا که اگه برخوردهای خوبم نبود فکر کنم تا الان منو انداخته بودن بیرون....صادقانه باید بگم من به درد این کار نمی خوردم.../ نمی خورم....این کار یه آدم تند و تیز می خواد....که من نیستم...من کاملا اتومات کار می کنم که توی رستوران جواب نمی ده..

به هر حال...

برم..برم که باید لباسامو اتو کنم و فردا هم کللللللللللللی کلی دارم....خدا کنه صبح بتونم زودتر پاشم....یه نمازم بخونم / با خدا حرف بزنم که خیلی دلم واسش تنگ شده...

فرح

 


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/4/28:: 2:18 صبح

به نام خداوند بخشاینده
مهربان

 

امروز خبر خیلی بدی بهم
رسید

یکی از همدانشگاهی هام فوت
کرده دیروز تو یه تصادف

وای که چقدر ناراحت شدم

برامون تو شب شعرهای
دانشگاه کمانچه می زد

گاهی هم از روی جزوه هاش
کپی می کردیم

خدایا.....

خیلی ناراحت شدم.....وقتی
هم دانشگاهیم بهم گفت تا وقتی کل ماجرا رو بهم نگفته بود همش تو فکر خارج رفتنی
چیزی بودم....آخه اون زده بود..آراز رفت...

و من دنبال یه نکته ی مثبت
و امیدوارکننده توی این پبام بودم...

...

اه

...

 

و چقدر زندگی کوتاهه

 

 



نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/4/13:: 3:54 صبح

و این هم از روزها....

اینجا اومدم تا بنویسم...

چند روز پیش یه خانم
فالگیری برامفال قهوه گرفت و واقعا درست بود!!!!!!!

بهم امید داد و حتی از ترس
ها و غیره گفت..از اینکه همیشه نگران پدرم هستم!!! (راست میگفت من به خطراحساساتی
بودن و بیماری پدرم همیشه نگرانشم) و حتی از پویا!!

واقعا داشتم شاخ در
میاوردم..رازهامو هیچ کس نمی دونست و واقعا گیج بودم..ولی خب این زن سوریه ای نه
منو می شناخت نه اینکه حتی آلمانیش خوب بود!!! و نه فارسی می دونست...ومن رو هم جز
اون روز ندیده بود...

بهم گفت خواستگارای زیاد و
خیلی خوبی داشتی..بزیاشون خوب بودن..باهاشون خوب بود اگه ازدواج می کردی...

درمورد پویا می گفت کسی که
بهش یا براش پول دادی!!!! و دوسش داری...!!!

واقعا که!!! من از این
چیزا و اخلاقای پویا به هیچ کس حتی دخترخالمم نگفته بودم..واقعیت این بود که خب گاها
که سرحرفی می شد..حتی وقتی تو ایران بودم مثلا وقتی پویا می گفت می یاد دفتر که من
مجبور باشم پول بدم نه اون....یه جورایی برام خوش آیند نبود.. تو سفر فرانسه ام
چند بار من چیزیو حساب کردم یا وقتی دیگه شب برنگشتیم خونه...یه جورایی خوشم
نیومده بود...چون همیشه از مردای لارج خوشم می یومده و می یاد...البته نه بی
حساب...و از اینن پسرا که همه ی پولاشون وواسه این دختر و اون دختر خرج می
کنن....ولی خب چیزی که شاید اشتباه می کردم این بود که منو دوست داره و فقط با منه
که شاید..شاید درست نبود...

البته خب به رومم
نیاوردم...اونم حالا کم خرج نکرده بود...اصلا..واصلا...ولی خبواسم حتی همون چند
موردی که من خرج کردم برام غیر عادی بود...

این خانومه می گفت باهاش ازدواج
می کنی ولی خانوادت مخالفن..ولی تو پشت همسرت وایمیایستی و .... و دوست داره ....

اون قدر مشغول بودم و عجله
داشتم که برم که حتی تو ذهنمم نیومد از خانومه بپرسم این پسره (پویا) چقدر دوسم
داره..و اینکه آیا واقعا اهل خیانت کردنه یا نه و ...

و خانومه همش آخرش می گفت
اینمرد بخیله...ولش کن برو دنبال کس دیگه....این مردو توجمع و جورش می کنی....می
گفتم یعنی چی؟؟؟یعنی فقیر میشه؟؟ میگفت نه...پوا می ده ولی همش کم کم...ولش کن..یه
همچین مردی به درد نمی خوره..

تو دلم می خندیدم به این
حرفاش...حتی به اینکه می گفت پویا دوسم داره هم شک داشتم..چوت اواخر پویا کاری کرد
که به کلی دلمو زد....یعنی بهش شک کردم که واقعا آدمه بدیه....و دنبال یه رابطه ی
سطحی ولی همه جوره بوده و چون من پایه نبودم جا زده....بعدم از بی ادبیش دلم گرفت......

این چند وقته یه یارو
پناهنده بوداینجا حدود 25 سال بود اینجا بود...گیر داده بود به من که برام کار
پیدا کنه و ......ولی آخرش کارمون به دعوا کشید.....چون اصلا ازش خوشم نمی یومد...یکی
ازبچه ها می گفت این یارو احتمالا فکر کرده ایول..یه دخترتنها و.....الان لابد از
خداشه که من با پاس آلمانیم بگیرمش یا حتی باهاش باشم و کمکش کنم و....

دیروزم یه عربه که منو از
طریق دوستم می شناسه...کلی زنگ زده که امروز کار داری..می گم آره...می گه میخوای
کمکت کنم..می گم نه....می گه وقت داری فردا رو با هم باشیم..میگم..ببین من کلاس
دارم...می که خب حالا فردا نه..هر از چند کاهی!!!

رفعه اول دعوتم کرده بود
دبی!!!

ببین خدا پولو به کیا می
ده..یکی مثل ریگ پول خرج می کنه یکی مثل من باید حواسش به قرون قرون باشه.....

ولی خب این خانومه یکمی
دلمو باز کرد.....

CVمو این هفته بردم بخش ایمیگریشن آلمان
که کمکم کنن کار پیدا کنم..خانومه می گفت وای...
CVت چقدر ترسناکه!!!:D

راستم می گفت..خودمم به همیننتیجه رسیدم..که یه
مدیر متوسط ازمن می ترسه که جاشوبگیرم...

ای خدا....

تو دلم هیچ کس و هیچ چیزی نیست....

رفتن به فرانسه بد اومد...

یکی از استادای این ترم داره دکتراشو می گیره و
باید بگم همچین انگارازم بدش نمی یاد..یه دفه هم سر کلاس سوتی داد..

آخر ساعتهای کلاس که میشه..دیگه براش حرف زدن
سخته...و دیه هی کلمات به آلمانی یا به غلط چیزی که تو ذهنشه می یاد....
:D جلسه اول همین جوری هی نگاه کرد مگاه کردو یه
دفه به جای کلمه ای که باید می گفت، گفت
girl.....:D بعدش خودش خندید گفت
مغلوم نیست حواسم کجا بود....

ولی خب به هر حال..حس و حالی ندارم....اگه میشد
شاید خوب بود..ولی خب اونم الان حتما کسیو داره..هرجند که حلقه دستش نیست....

راجع به عشقو احساسم دیگه چیزیبه خدا نمی
گم...هم مهصومیتمو سرجریان پویا وفرانسه از دستدادم..هم اینم که وقتی خیلی دلممی
گیره..به خدا می گم خدایا مهر و عشق و سرنوشت به دست توه...دنیال چیزی یا کاری نیستم
 که کسیوعاشق خودم بکنم یا.....واسه دل
بستن هم میشه گفت ضربه ی بزرگ /بدیوخوردم از بابت اتفاقات اخیر و رفتار پویا و دل
بستن بهش و.....اینه که یه جورایی
damp شدم......

یه دانشکاه دیگه تو آلمان قبول شدم...اگه مرحله
ی مصاحبه رو هم رد کنم با موفقیت..خیلی عالی میشه..اونوقت هزینه هام
کللللللللللللیییییییییییییییی کم می شه.....خدا کنه ازم امتجان و غیره
نخوان....مصاحبم 4 شنبه است..باز باید برم یه شهر دیگه...یه مسافرت
دیگه....ههههههههههههههههمممممممممم

ای بابا......

حس غریبی دارم....سعی می کنم خودمو هندل کنم و
از این وضعیت بیام بیرون..

دانشگاهی که تا اینجاشو تو آلمان قبول شدم و
دولتیه توشهر دوستمه....امروز به همکلاسیم می کفتم....گفت یعنی میری..گفتم آره
وضعیت اینجا رو که می بینی....من نمی تونم اینجوری..برای بقیه یه زندگیه عادیه ه
گاهی کلاساش اینجوری می شه و یا برنامه  ی
چند ماهه ی درسی مشخص نیست...ولی برای من خیل سخته چون هرماهی که برنامه ای جا به
جا میشه من دارم هزینه های زندگیم تو آلمانومیدم...و این سختهبا علامه ی دروغگویی
و بی مسئولیتیه دانشگاه..

خیلی جالبه رئیس دانشگاه و منشی هر دو همیشه تو faceboook هستن و تو تمام پارتی ها!!! حتی چند بار بخش administration دانشگاهو منشی زودتر تعطیل کرده که بره خونه وبرای پارتی دانشگاه
حاضر شه!!!! ولی موقع جواب به ایمیل یا درخواستهای دانشجوها همش میگن سرشونشلوغه و
جوابی نمی دن!

استادمون می گفت..شما ها که دانشجویین..حتی جواب
منم که استادمم نمی دن!!!!!

اینجوری که استادا می کن اگثر بچه های لیسانس هم
ناراضین ولی وقتی حتی بعضیهاشون ایمیل می زدنن به ریس کل داشگاه که تو
سوییسه...رئیس دانشگاه آلمان یه جوراییماست مالی می کنه !!!!

پویا امشب آنلاین شد ولی چیزی نگفت..منم چیزی
نزدم..ازش ناراحتم سر جریانات قبلی.....و دیگه همه چیزو سپردم دست خدا...و نه به
خاطر این زن سوریه ای و نه حتی به خاطر دلم...دیگه سعی نمی کنم پویا رو توی قلبم
داشته باشم..هر چه باداباد...از اینگه غرورموبه خاطرشوجلوش زیرپا گذاشتم وهمیشه
نازشو کشیدم و اون اینجوری کرد خیلی ازش دلم کرفته...ضربه ی بدی خوردم به لحاظ
روحی....و باقیشو میسپرم به خدا......

خدایا کمک کن.....منم دیکه برم بخوابم....خدایا
من که جز تو کسیو ندارم...پس به امید تو...


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/3/30:: 8:18 عصر
می خوام چیزی رو یادم نره
و اونم اینه که فکر کتن برم فرانسه
هر جوری بود دیگه در من اعتمادی نسبت به کسی یا چیزی نیست
سنجیدن شرایط هم سخته
اینه که به پدرم گفتم برام استخاره بگیره
اگه خوب بیاد می رم فرانسه

می خوام که یادم نره نیستم چی بوده و...
با این شرایطها
تلاشمو از دست نمی دم.....شاید باید بدونم توی شرایط سخت چند مرده حلاجم و چه جوری می تونم از پس زندگی بر بیام...... و اینجوریه که به خدا امیدوارم..یه کم وبلاگ خوندم و یه کم جک....یه خانواده ایرونی اینجا می شناسم..اونا خیلی خوبن..از اونا نه می ترسم و حتی اینکه دوست دارم باهاشون باشم....آقاهه تعریف می کرد می گفت اون اول خواهرش اومده بوده آلمان و اون هم کلیللللللللللللللی سختی کشیه بوده...برادرش یعنی این آقاهه برای حمایت از خواهره می یاد آلمان..بعد می گفت اومدم دیدم نه! جای اینکه من اونو حمایات کنم اون داره منو حمایت می کنه و هوامو داره.....

خلاصه اینکه غربت سخته ولی دیگه همه چیز و همه کسم شده خدا.....
این خانومه راست می گفت..اون الان دو ماهه که روسری تو آلمان سرش میکنه بعد از 20 سالی که اینجاست...میگه آدم وقتی می یاد اینجا تازه مسلمون می شه و خدا رو می فهمه..
راستم می گه کجاست تو ایرانی که یارو می خواد نماز بخونه حتی نیازی رو تو خودش حس نمی کنه
یا حجابشو فقط دنبال یه جاست که بذاره کنار
یا همه دختر پسرا دنبال یه آب جویی چیزین.....که یه جوری محض خاطر کلاس داشتن بخورن و شیشه های شرابو محض کلاس توی دکور خونه می ذارن...
کجاست که وقتی بیان و ببینن که یکی از بس خورده چهار چنگولی مثل حیوون می یفته روی زمین یا .....بوی گندی که دهن آدمایی که زیاد می خودن....
آره آدم واقعا به خدا نزدیک می شه...خیلی نزدیک...

دیروز به یه سری ایرانیای دیگه آشنا شدم
3 تا پنناهندههههههههههههه....همه توی یه جو فرهنگی بودن که باهشون آشنا شدم و شمارهمو گرفتن و گرفتم...کاهی اوقات لازمه بعدم فکر نمی کردم یکیشون کرم داشته باشه...
نمی دونستم چی بگم 
یکیشون تا الان 3 دفه زنگ زدهار ببردم بیرون قبول نکردم....یه خوبیش اینه که اینا طرفدارای غذای ایرانین و راحت آدم می ره رستوران ایرانی و غذای حلال می خوره ..ولی رستورانای ایرانی هم خیلی گرونن....حالا درسته دیگه این یارو ایرانیه و آقاهه می پردازه ولی خب خوشم نمی یاد......هر چند برای من تفریح و صرفه جویی باشه..امیدم به خداست.......و بابت اینکه بعضی ها این کار رو می کنن از ته دلم از خدا می خوام خدایا هیچ وقت هیچ بنده ای رو برای غذاش محتاج نکن که با کسی رابطه داشته باشه....
می شه گفت این سه یا چهارمین پیشنهادیه که یکی دعوتم کرده واسه غذا خوردنا و ....
آقاست....امروز موقع ناهار که زنگ زد می خواستم دکش کنم..گفتم آره داشتم ناهار می خوردم..که زوری قطع کنه...ولی یارو می گه.. جای من خالی!! دیروزم می خواست امروز نا
و من راستش به نوعی می ترسم..... و به نوعی هم مودبانه می خوام بهش بگم آقا قربون دستت ما رو بیخیال شو که من هزار و یکی کار دارم...

پویا هنوزم به خاطرم هست ولی دیگه خیلی بی ادب شده...منم دیگه انگیزه ای براش ندارم...یه هو تو دوش نمی زنم...چون نمی دونم فقط می تونم بگم درکش می کنم....
شریعتی می گه محبت به کسی که لیاقتشو نداره اصراف محبته....
راجع به پویا اینجوری فکر نمی کنم یا حرف نمی زنم...شایدم حتی لیاقت این مجبتو باطنا داشته باشه ..شاید واقعا اونجوری که اون گه کاهی گذرا از گذشتش گفته خیلیسختی ها رو کشیده...ولی اولین کسی که باید شون بده لیاقتشو داره یا نه خودشه....
از خدا می خوام حسی که الان نسبت بهش دارم همیشه باهام باشه از این به بعد.....
و هر کی هم گه وبلاگمو می خونه لطفا برام دعا کنه که من به خدا محتاجم

فرح


نظرات شما ()

   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

91696:کل بازدید
7:بازدید امروز
5:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک