سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
هر گاه روزی بیاید که در آن بر دانشم نیفزایم، پس در آمدن خورشید آن روز بر من خجسته مباد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : فرحناز:: 89/3/15:: 9:25 عصر

و باز هم روزی دیگه

پر از خلعم

تو این مدتهایی که اینجا چیزی ننوشتم چ اتفاقاتی که نیفتاده

خونم رو عوض کردم...و باز هم مشکلات..اونقدر که دارم له می شم

نمی دونم تا حالا برای کسی پیش اومده فقط برای یه شب/مدت کوتاه به جایی نیاز داشته باشه یا نه ولی من برام پیش اومد

و در مقابل کسی که خونه ی بزرگی داشت با اتاق اضافه و تنها هم زندگی می کرد به من یه لیست از جاهایی که bed اجاره می دن داد.

نمی دونم آدمها چه جوری زندگی می کنن /چه جوری فکر می کنن ولی من هنوزم وقتی این قضیه یادم می یاد بغض تو گلوم می آد.

راستش یه روز رفته بودم دنیال خونه....که عصر بدو تومدم خونه و باز یه چیزی سریع خوردمو و رفتم باز خونه ببینم ...

شب اومدم دیدم وسایم تو آشپزخونه نیست

و کلی ظرف کثیف دیگه هست

وقای پرسیدم بچه ها گفتن لودویگ اومده و برده بالا

عصبانی رفتم طبقه بالا اول فکر کردم تو راه پله گذاشته ولی نبود...

رفاام با یه دختر/خانوم دیکه بود..من فقط پاهای اون دختر/خانم رو می دیدم...خیلی عصبانی بودم..یاعت 9 با گشنگی و خستگی بیای بخوای دوباره غذا درست کنی و وسایلت نباشه...

و حتی اگه هم می گفتم خی وسایلم و نشسته بودم یکی اینکه خب این کار همیشهی من نبود که اون بهونه بیاره

و از طرفی هم کلیییییییییی وسیله نشسته ی دیگه هم اونجا بود...اصلا آشپزخونه بودی گند می داد و ما هیچ کدومم هر چی می گشتیم نمی فهمیدیم چیه...بوی مرده می داد دقیقا

خلاصه وفتی بهش کفتم بده وسایلمو کفت باید بکی لطفا!!! کفتم ولی اونا وسایل منه و اون حق نداره وسایل منو برداره..و اون خیلی با غرور برگشت گفت ولی اینجا خونه ی منه..گفتم بله صحیح. صحیح. صحیح. ولی من اینجا رو اجاره کردم..

 

وقنی رفتم طبقه پایین به همه بچه ها هم کفتم که دفعه دیگه ببینم چیزی نیست زنگ می زنم پلیس....

شب لودویگ اومد پایین و گفت چرا اینهمه کاتایتروف می کنم و ...و در جواب من که چرا بقیه ظرفا رو برنداشته و فقط شرفای من اکر می خواسته بگه ظرفای کضیف نباید بمونه...اون گفت فقط می خواسته شب که من می یام به خاطر ظرفا برم بالا و اینجوری اون بتونه باهام حرف بزنه!!!و لطفا هم نشونه ادبه و....و من کفتم ولی لودیک اگه ویاسلمو بلافاصله نمی دادی یعنی اینکه اونا رو دزدیده بودی....و اون هیچی نگفت و...و من به پلیس می تونستم زنگ بزنم....و...

اما بقیه بچه ها می گفتن...هی..چنین جکیو درست نکن اون آلمانیه و تو خارجی و پلیس آلمان طرف اونو می گیره نه تو رو...

اون موقع خیلی سرم داغ بود...که ا من فلانم و بهمانم...

بماند اون شب حس خوبی نداشتم..آخه من شب دیروقت چرا برم پیش اون و...می ترسیدم..زنگ زدم به خانواده ای که می شناختم...و از فامیلهای افرای سفارت آلمان بودن و من هم تصادفی با اوننا آشنا شده بودم...(کاملا تصادفی) و جریانو کفتم به اما(اسمش آما بود)

خیلی سرد برکشت گفت ...تو امشب بخواب فردا من میام ببینم چه خبره و...من وسایلمو جمع کردم که بدم به اما...لااقل وسایلمو تا موقعی که خونه می گیرم دزد نبره....و اون حتی نگفت که اااقل برم امشب رو پیشش

شب می ترسیدم و پشت در سندلی گذاشتم...

خلاصه فرداش اون اومد و یه کاغذ داد دستم که اینا لیست جاهاییه که bed اجاره می دن...ولی هزینه هایشونو نمی دونه..

خدایا اون چه جوری می تونست این کارو بکنه...

به هر حال وسایلمو دادم برد جز وسایل آشپزخونه و خوراکی ها و لوازم تختمو برخی لباسامو و لپ تاپم که لازم داشتم..و که من که می رم بیرون لااقل خیالم راحتتر باشه..و خدا اونقدر بزرگ بود که من همون روز این خونه ی جدید و پیدا کردم..یه روز یکشنبه بود که ما استثنا کلاس نداشتیم.

چند جا رو سر زده بودم و برای این خونه این دختری که توش زندگی می کرد کلی زنگ و sms زد..

اولش رفتم به خونه ای...هم خونه ای یه آقا بود و یه خانم دیکه هم بود که می خواست خونه رو ببینه...یارو هی می کفت فرانسویه و الانم 10 ساله که آلمانه و....و اون خونه که در واقع یه اتاق خواب بود و یه اتاق حالت نشیمن که در خونه به اونجا باز می شد share می شد بین من و اون..و خودش روی مبل می خوابید تو راهرو...هر چند که ارزون بود ولی کلیییییییی ترسیدم. از لهجشم معلوم بود حتی فرانسوی هم نیست..شاید عرب بود اصالتا...به خصوص که تختم دو نفره بود...و نفر قبلی هم که باهاش زندگی می کرد هم خانم بود...کلا این یارودنبال هم خونه ایه خانم بود...

خلاصه من که علاقه نشون ندادم. اون یکی دختره ولی خیلی خوشش اومده بود...منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بالاخره این خانم زودتر از من اومده و ...خق انتخاب با اون..من فردا پس فردا زنگ می زنم و....و خلاصه زدم به چاک

تو راه خونه ی فعلیم دیدم واااااااااااااااااای چه دوره...و حتی خواستم برگردم ولی خب اومدم...

همون روز هم قراردادو نوشتیم برای دو سال...و افسوس که این دو سال شد 4 ماه کلااااااااااااا

روزی که این خونه جدیدو گرفتم همون فردا صبح زودش سریع وسایلمو تا جایی که می شد جمع کردم و بردم خونه اما...خیییییییییییلی سخت بود پیاده تا مترو و از اون جا تا خونه اما...این صاحبخونم فکر کنم مالیات نمی داد و ماهانه 4000تا 5000یورو از اینجا در آمد داشت. و فوق العاده دروغ گو! جالبیش اینه که معلم هم بوده!!

توی راه که داشتم وسالو می بردم خب خیلی سخت بود 1ساگ بزرگ. لپ تاپم و یه ساک ورزشی همه پر وسایل..یکی از خانمهای همساسع کمکم از نیمه راه کیف لپ تاپم رو آورد و به من مگفت شما دختر آقای لودی بوم هستین!!!! و باورش نمی شد که منن مستاجرم اونجا!!! و اونججا بود که فهمیدم این مردک به همه می گه ماها دختراش و خواهرزاده هاش و اینا هستیم!!!

به خونه اما که رسیدم تمام عضله هام منقبض بود. ماشین برادرشو گرفت و اومدد بقیه وسایلم رو هم برد خونشون

و منم هر روز تکه ای از وسایلم رو مثلا دو تا دو تا چمدون پر می کردم از خونه اما پیاده تا مترو بعدم با مترو تا مترو این مجاه و بعدم با اتوبوس.... می یاوردم خونه خالی می کردم و بار بعدی...دیگه راننده اتوبوسه هم منو می شناخت...

 مسخره این که اما که دید من خونه دیگه گیر آوردم یه شبش که رفتم و کفتم نه. زود باید برم وگرنه دیکه اتوبوس نیست...گفت نه می تونی امشب اینجا بمونی و تو اون اتاق بخوابی....اونجا بود که با وجود اینکه قبلا هم می دونستم اما دوتا اتاق خواب دادره و...ولی چقدر این امکان رو داشته که اون شبی که اون قدر می ترسیدم بهم بگه بیا اینجا امشبو یا می تونسته بکه بیا اینجا با من ولی باید دنبال خونه باشی و....و اون این کارو نکرد...اون شبم اولش خواستم بگم نه و بازم غد بازی دربیارم...خیلی آخه بهم برخورده بود..ولی بازم گفتم ولش...هر چی به خودم سختی بدم که چیزی تغییر نمی کنه و من موندم....و جالبیش اینه که حای برای غذا هم اینا خیلی حساب کتاب می کنن...ولش در حدی که اون بهم کمک کرد باز هم بهتر از هیچی بود. واقعا..هر چمد که جاهایی ازش خیلی واقعا توقعات بیشتری داشتم...و این منو ناراحت می کرد....من که نه دزد بودم نه آدم بدی...اون هم که خانوادم رو هم می شناخت..پس چرا...؟اگر من جای اون بودم واقعا و واقعا اون جه رو که ازش توقع داشتم رو انجام می دادم.....

اما همیشه تنها بود. موقع رفت و امدم چون می خواست وسایلمم زودتر ببرم وسالم توی راهرو /راه پله خونشون بود. طبقه بالاشون برادرش زندگی می کرد و این راه پله در واقع برای وسایلم نا امن نبود..کلید در ورودی رو تا راه پله ها داده بود بهم و من موقع هایی که اون نبود هم می رفتم و وسایلمو بر م داشتم و می آوردم خونه جدیدم...ولی کلید در خونشو بهم نداده بود....

روز آخر که لازم بود دو دفه بیام و برم. اما گفت کلید ماشین برادرشو می گیره و کمک می کنه و خلاصه پارتی آخر رو بعد از 2-3 روز که هی وسیله می بردم و می آوردم با ماشین برادر اما اوردیم خونه ی جدیدم و سریع هم کلیدشو ازم گرفت....واسه کمکش با ماشین برادرش نگفتم بهش نه..آقا من که اینهمه رو بردم حالا اینا هم روش....چون هر کمکی حتی گرچه به غرورم لطمه می رد که آقا تو از اولش می تونستی منو اینقدر راحت کنی و...و یه دفه با ماشین همه وسایلمو ببریم..خیلی هم زیاد بود من خودم با مترو می یومدم و تو تمام وسایلمو می بردی خونم...(و بدیشم این بود که من تازه خونه هم می رسیدم. خونه طبقه دوم بود و بدون آسانسور...............وایییییییییییییییییییییییییییییییییییی هنوزم از این اساس کشی خسته ام...)


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

91816:کل بازدید
1:بازدید امروز
4:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک