سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
دوستی با مردم، نیمی از عقل است. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : فرحناز:: 89/3/15:: 9:24 عصر

هر وقت که می دیدمشون از جهاتی دلم می کرفت...هیچ کس من رو نبوسیده بود....و وقتهایی که پویا زنگ نمی زد یا خبری نداشتم برام خیلی سخت می کذشت احساس تنهایی زیادی داشتم...مه هیچ کس منو دوست نداره. هیچ کس حتی برای یک شب به من جا نمی ده و من از یه طرف یه ادم بودم با تمام عواطف یه آدم. از طرف دیگه دینم من رو محدود می کرد و من هر لحظه بیشتر و بیشتر تنهایی رو می چشیدم....

روز اول گذشت. بعضی جاها رو من پول می دادم بعضی جاها رو پویا...هر چند برام سوال می شد..مردا معمولا در دو جا اصلا نم ذارن خانومی دست توی جیبش کنه..یکی بخوان مودب باشن..یکی هم کسی رو دوست داشته باشن..(چون واقعا مردی که کسی رو دوست داره براش هر کار می کنه..درست مثل من که با تمام نیازم قید پولو زدم و رفتم پاریس....)

پاریس با پویا قشنگ بود...

پویا از این می گفت که مثلا توی فرانسه یه خانوم به سادگی می تونه به همسرش خیانت کنه و حتی قانون طرف اونو می کیره و ساده می تونه بکه این مرد منو ارضا نمی کنه....و حتی می تونه مرد دیگری رو بیاره توی خونه شوهرش و قفل رو هم حتی عوض کنه و....

گاهی سر به سر پویا می ذاشتم می گفتم ببین این کلیدو بده به من من می خوام برم دنبال یه پسر خوشکل فرانسوی بیارمش اینجا.....

اونم کم نمی بیاورد...می کفت خوشکل ترین مرد دنیا الان کنارت نشسته.....وقتی از از این جور چیزا می گفت می خواستم سفت بغلش کنم و بهش بگم واقعا هم به نظر من تو بهترین و قشنگنرین و مهربو ترین مرد تمام دنیایی......اصلا همه ی دنیا تویی....(از این جور چیزا که مثلا پویا برای من فرشته ست و خوشگل ترین مرد دنیاست یه جورایی بهش تلفنی گفته بودم...وقتی بهم گفت بیا بابا می خوای پاریسو ببینی..بهش گفته بودم..برو بابا..اینهمه جا توی دنیا که آدم ندیده..پاریسم روش...من بیامم میام چون تو تو پاریسی و البته واقعا هم تفکرم همینه..هر جند که اهل سفرم و سفر رو دوست دارم ولی اگرم جایی رو نبینم مهم نیست برام...پاریس برای من پوبا بود...با پویا معنی داشت و قشنگ بود...)

ولی خب یه جورایی فقط نگاش می کردم و لبخند می زدم وقتی اینا رو می گفت چون اگه می خواستم حرفاشو ادامه بدم اونقدر جملات احساسی می خواستم بهش بگم که...و اینکه اگه بغلش کنم گناهه و ....و اون شوهر من نیست و اگه خدای نگرده نباشه نمی خوام بعدها به شوهرم (یعنی کسی که اونقدر منو دوست داشته و بالعکس که با هم ازدواج کردیم وهمه چیزمونو با هم قسمت کردیم و ...) بگم که تو بغل کس دیکه ای بودم...

شب که رفتیم خونه...پویا می خواست بیدارش کنم و شبهای سن میشل رو بهم نشون بده...شام اسپاگنی پختم. :D آبکشم پیدا نکردم..پویا هم تو این فاصله خوابیده بود و من اصلا دلم نیومد حتی به بهانه به تمایش گذاشتن هنر آشپزیم هم که شده بیدارش کنم...هر چند که میشه گفت عملا وسیله ای هم نداشتم که بخوام هنر خاصی به نمایش بذازم...:D فقط اینکه چون اندازه غذای دو نفری دستم نبود کللللللللللللللللللی پیاز ریختم تو غذا.........هر چند خودم پیاز دوست دارم ولی دیگه نه اینقدر....:D:D:D:D:D: .پویا خیلی خواب آلود بود. حتی تو ایستگاه مترو هی جا می موندیم یا اشتباهی می رفتیم...وای که چقدر خنده دار بود...شاید یکی دیکه بود صد تا غر می زد یا طعنه می زد...واقعیتش اینمه وقت اتلافی تو مترو خب جالب نیست ولی خب من واقعا فقط می خندیدم و راحت می گرفتم این قضیه رو....پویا یه جا می گفت تو مترو اگه الان این اسلام نبود سرمو می ذاشتم رو شونت می خوابیدم. می خواستم سرشو بذارم رو شونم ولی روز اول بود و هی خودمو کنترل می کردم....

شب که خوابید باید می رفتم بیدارش می کردم...ساعت داشت به بسته شدن مترو نزدیک می شد و باید می رفتیم و تازه شامم می خوردیم...احساس می کردم این تفلکی نمی تونه اینقدر بیدار بمونه (خودش می کفت 3 شبه نخوابیده و اگه من نبودم و کس دیگه بود و یا حتی اگه خواب آلود هم نبود فقط آدرس می داده به بقیه دوستاش که کجا ها برن و خودش باهاشون نمی رفته....ولی با من داره می یاد همه جا رو...)

دیگه آخرش گفتم ای بابا این آخه شامم نخورده بیدارش می کنم ولی اصرار نمی کنم که به خصوص بیدار شه/بریم سن میشل و...

نمی دونستم واسه بیدار کردنش چی کار کنم از یه طرف حیا بود. از یه طرف عشق و جوری که من یعنی من می خواستم بیدارش کنم..و اگر همش خدا رو احساس نمی کردم حتما می بوسیدمش و نازش می کردم تا بیدار شه...نه اینکه لباشو ولی موهاشو یا گوششو...به هر حال دستمو گذاشتم رو شونش...پتو رو سفت پیچیده بود دور خودش....صداش می کردم هر چند که دوست داشتم بهش بگم عزیز دلم پاشو ولی عزیزمشو/پویا جونم نمی تونستم بگم...دستمو گذاشتم دوس روشنشو گفتم پویا ...پاشو...پاشو غذا بخور..پاشو دیر می شه ها....می خواستم دست بکشم توی صورتش ولی نمیشد..نمی تونستم...گوششو جای نوازش هی فشار دادم که آهای پاشو...وقتی نگام کرد گفتم دالی..و اون خندین..ولی که دلم می خواست اون لحظه سرشو بگیرم تو بغلمو ببوسمش....ولی می ترسیدمم یهو دیگه همه چی قاطی پاتی بشه...........

پویا قبل خوابیدن دکمه های لباسشو باز کرده بود.....خیلی خوشم نیومد ولی خب به هر حال چیز عجیبی نیست..اگه کس دیگه ای بود شاید فشش می دادم ولی خب پویا اونم من و اون...خیلی هم اشکالی نداشت...بعدم اینکه خب کار خاصی که نمی کرد...ولی خب موقع خواب بودنش نمی خواستم شرایطی رو فراهم بیارم که اون دلش یه جوارایی معاشقه/سکس بخواد.

وقتی هم که احساس کردم دیگه بیداره از اتاق رفتم بیرون تا لباسشو راحت بپوشه ...اونم خداییش واقعا اینجوری نکرد که به هو لخت بیاد بیرون یا با شرت و ...بدبخت با بلیز و شلوار رسمیشو تن کرد....

خیلی دوست داشتم با هم بشینیم سر میز و خوب حرف بزنیم از همه چیز ولی نشد...اون خواب بود کاملا..

شامو که خوردیم دستمو بوسید..از غذا هم گفت اوووووووووووووو ه ایرانیه ایرانی..کللللللللللللی پیاز...تا حالا ندیده بودم یه خانم پیاز بخوره/دوست داشته باشه؟!

البته هر دو مونم گفتیم که این آبکشه کارو خراب کرد....گفت چرا نپرسیدم..ولی منم گفتم آخه خواب بودی ...

گفتم دیگه تو خوابی پویل نمی تونی....باور کن...سن میشل و ولش..دیگه خلاصه بیخیال شدیم.

فقط بهم گفت ببین برو الان شبی ایفل و ببین خیلی قشنگه الان...و طفلکی تا توی تختم که بود دوباره پاشد و حواسشو جمع کرد که بهم بگه از کدوم کوچه یا خیابون برم که ایفلو ببینم...

منم ظرفا رو شستم..تو این اثتای قبل خوابیدنش هم یه لحظه دیدم سر کامپیوترمه...آهنگ گذاشته بودم با کامپیوترم ...تونم دوست داشت که آهنگ باشه....حتی گفت که من خوابیدمم آهنگو قطع نکن...

خلاصه ظرفا رو شستم و کلیدم گرفتمو رفتم بیرون ...چند تفری هم اینگار همچین این بیرون دنیال یاز بودن خودمو جمع و جور کردم و خلاصه حتی خیابونای اطرافم رفتم و فکر می کردم که خدایا یعنی پویا دوستم داره.....؟و... و به خدا گفتم که چقدر دوست دارم پویا رو بغل کنم...

برگشتم ...پویا گفته بود قبل خواب که اگر خواستم قهوه ای چیزی بخورم اونم بیدار کنم...آخی ...واسه این قسمت رمانتیک هم که بود آب و گذاشتم و قوه رو هم درست کردم...اون البته چایی می خورد...همه چی هم تو خونش هتلی بود...حتی یه کم مونده بودم نکنه اینجا رو به خاطر من کرفته و خونه ی خودش نیست....هر چند واسم مهم هم نبود خونش 6 متره یا مثل این خونه ای که توش بودیم با دو تا اتاق و شیک ولی خب دوست داشتم هر چیزی که واقعی هست همون باشه....به روم هم نیاوردم که این سووال تو ذهنمه...اصلا نمی خواستم کوچکترین احساس معذب بودن یا مچ گرفته شدن یا...بکنه (حتی اگر احساسم درست بود) یعنی راستش اصلا هم چنینی آدمی نیستم. ول راستش با بعضی چیزایی که اون از خونش گفته بود یه کم فرق داشت...

بیدارش کردم....احساس کردم برای قهوه بیشتر دوست داره که بیدارش کنم تا اینکه قهوه بخوریم...بد بخت اون خوااااااااااااااااااااابه خب!!

بازم بیدارش کردم...ولی اصلا اصلا نمی خواستم اصرار کنم بیدار شه....دلم واسش می سوخت کلی هی باید بیدار شه و بخوابه ...هی یه ساعت به یه ساعت...بهش گفتم ببین چایی و قهوه رو گذاشتم...می خوای بخوابی... دیگه گفتم بیدار نشه...اذیت میشه...داشتم می رفتم که دستمو گرفت دستاشو کشیدم که از رو تخت یه کم بکشمش بیرون و اینجوری بهش کمک منم که بیدار شه حالا که می خواد بیدار شه....ولی دستمو کشید و گفت یکم پیشم بشین....آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ هم می ترسیدم شرایط روخیشو بدتر کنم یا چیزیو دلش بخواد هم می خواستم پیشش بشینم و دس بکشم رو سرش و نازش کنم....دستامو گرفت و گذاشت توی دستاش..دستاشو فشار دادم و از ته قلبم دوسش داشتم ..می خواستم دستاشو ببوسم......نمی شد...یه کم نشستم....و اون بیدار شد و موقع بیدار شدن دستاشو گذاشت روی کمرم و پا شد...یه کم خودمو جمع کردم..که فکر نکنه امشب خبریه....

قهوه رو خوردیم و خوابیدیم...

اتاق من کلید نداشت محض احتیاط گر چه که بهش خیلی مطمئن بودم ولی باز گفتم این خوابه...نکنه یه لحظه حواسش نباشه و....بالاخر من یه دخترم.....و هیچ آدمی/قانونی از من حمایت نمی کنه که آگاهانه از آلمان اومدم پاریس و اونم پیش اون.....و....

کیفمو کذاشتم پشت در و یه لباسمو به دستگیره اتاق آویزون کردم.

پویا از اون اتاق می گفت ببین چراغ خوابت روشن می شه .....و من گفتم آره و سیم اونو جوری کردم که کشیده بشه و باز یه مانع باشه....

لباس خوابمم نپوشیدم و با لباساس معمولی خوابیدم

ولی خب صبح بیدار که شدم واقعا پویا تا صبح خواب بوده...صبح صبحونه رو درست کردم...املت..وای که این فلفله چقدر تند بوووووووود. یه کمشو بردم تو تختش..ولی وای که کلللی رسید تو تخت صبونه بخوره....زود هم بیدار شد..یه لقمه کذاشتم تو دهنش...و کفتم پاشو حالا که نمی خوای اینجا بخوری... کلا که تو آشپزی و ..هیچی اونجوری که من می خواستم نشد ولی خب مهم هم نبود...دیگه اینقدر هم بد نبود...

ساعت از وقت برنامه ریزی ما دیر بود...9:30 شده بود....

تا وسطای راه ورسای هم رفتیم..به داییش زنگ زد و آخرش هم نرفتیم...رفتیم سن میشل و لوور و خلاصه این جاها...دیگه پررو تر شده بود..دست می نداخت گردنم...یه سری هم سر یه جریان آوایل آشناییمون که من می خواستم بهش چک بدم صورتشو آورده بود نزدیکمو می گفت چقدر می خواستی بدی؟؟ چکشو بکش بده دیکه ..منظورش لب دادن بود...نفسشو رو لبام احساس می کردم..با شیطنت سرمو برگردوندم و می خندید....

و باورش نمی شد که اون اولین کسیه که من باهاش رابطه دارم....


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

91814:کل بازدید
3:بازدید امروز
6:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک