زنیت | |||
کاش یه آدم عادی بودم....کاش می تونستم مثل همه
ی دخترا نمازم پر از خواهش بخت خوب باشه و شوهر پولدار!
اوضاع فکریم اصلا آروم نیست..من به هیچ چیز نمی
تونم تکیه کنم.....نه به پول و مقام..نه تحصیلات..نه مومن بودن/نبودن، نه عشق و نه
هیچ چیز دیگه ای....
شاید عشقی که ندارم یا عاشقی که ندارم یا فکر
کردن به اینکه بعدنا رابطم چه جوری باشه با شوهرم شیرین ترین فکرای توی ذهنم باشن!
گرچه که بلافاصله از خودم می پرسم یعنی من شوهرم کیه؟ اصلا ازدواج می کنم؟ اصلا شوهرمو
دوست دارم یا از سر اجبار...؟ نمی دونم...نمی دونم
گاهی هم می گم بذار وقتی که رفتم زودی ازدواج می
کنم...شاید واقعا بتونم همسری داشته باشم که حتی برای رنگ طبیعی موهام بمیره و من
نخوام حتی توی جوونیم بدون اینکه خودمم بخوام موهامو رنگ ککنم اونم به خاطر اینکه
یه وقت رنگ موهای زنای دیگه شوهرمو جذب نکنه!! بالاخره همون جذابیتی رو که مردای
اونجا می تونن برای من داشته باشن من هم برای اونا دارم...تازه اونجا دیگه نگران
خونه و ماشین و حقوق ماهیانه شوهرم نیستم!!! نباید موقع خواستگاری این موضوعاتو چک
کنم ببینم بعد ازدواج باید منتظر دعوا سر کرایه خونه و گرسنگی باشم یا می تونم چون
خونم دائمیه لوازمیو مناسب خونم بخرم!
توی سفرام همیشه احترام دیگرانو می دیدم...حتی
از همسفرای پروازم...وای اینجوری که فکر می کنم بیشتر نگران diminish شدن جوشام میشمL(( الان وضعم خیلی بهتره ولی خیلی ناراحتم
که امسال صورتم این جوشا رو زدL ولی خب به هر حال جوشام
انشاءا... خوب میشه. خدا سلامتی رو از هیچ کس نگیره از جمله من . و زیبایی م رو هم
ازم نگیره. آمین!
به هر حال که دلم واسه پویا تنگ شده...دله دیگه!
طبیعیه! خب دوسش دارم...
نمی دونم الان در چه حاله..الان حتما
خوابیده..ساعت 3 نصفه شبه!
و الان برادرم و همسرشم خوابیدنJ در آغوش همJ چه حس خوبیه وقتی بدونی
کسیو دوست داری..اونم دوست داره و به علاوه دیگه هیچ کس نمی تونه مانع رابطتون
بشه...و اینکه نه تنها از این آدم نباید محبتتو دریغ کنی و بترسی از اینکه نکنه
محبت زیادت اونو برونه یا پر رو کنه و .. بلکه باید محبتتو بیشتر هم بکنی تا اونم
محبتش بیشتر شه و رابطتتون بهتر و با دوام تر و با هیجان تر بشهJ
مطمئنم حس خوبیه
مطمئنم J
خصوصا اینکه حداقل منی که خواهر دامادم می دونم
عروس خیالش از بابت عدم بوالهوسی داماد کاملا راحته! چون 2-3 ساله همکلاسین و
رفتارهای همو دیدن..شاید هم این دلیل یکی از بزرگترین دلیلایی بوده که عروسمون
برادرمو با وجود تمام کاستی های مادیش قبول کرده....خدا هم حتما نظر لطف داشته که
ازدواجشون تماما توی روزای مبارک پیش رفت...و هوا هم موقعی که پیش بینی کردن بد
باشه لطافت بهار رو به خودش گرفت و سفرهامون هم حتی اسون شد برای این ازدواج....:)
با این می گن لطف حقیقیه خداJ
امیدوارم همیشه تا آخر عمر با هم باشن...به پای
هم پیر شن و از اونجا که مشکلات همیشه و هر جا توی زندگی ها هست بزرگ و کوچک....از
خدا می خوام که مشکلات همیشه براشون آسون بشهJ آمین.
خب دیگه منم توی خیالم با صورتم که خیس از اشکه
پویامو می بوسم و می خوابم.
شب به خیر عزیزم
فرح
امروز دوشنبه ست.
خب اینم از امروز
یه روزه.......
چی بگم خوب یا بد؟
اصلا نمی دونم
خوب خوب نبود
ولی شاید اتفاقی که تو این روز افتاد رو خیلی وقت پیش منتظرش بودم
صبح زنگ زد و گفت مرخصی گرفته اینه که عصر می خواد بیاد منو ببینه...
نمی دونستم چی بگم. اولش خواستم بگم نه..ولی بعد گفتم حاا فکر می کنه به خاطر رفتتنم دارم خودمو می گیرم...یا....
اعصابنم خورد بود..داشتم می رفتم شرکت...اصلا قرار نبود امروز برم شرکت..
مدرک دانشگاهمو گم کردم وای خدا چه دردسری...سه روزه دارم می گردم....
نیست که نیستL(((((((((((((((((
خلاصه رفتم دیرم رفته بودم همه چیز هول هولکی شده بود..
اتاقم مثل قبلنا دیگه تمیز و خوشگل نبود...
هر چی که تموم شده بود یا دکوری هام که شکسته بود دیگه انداخته بودم کنار و چیزی جایگزینش نکرده بودم
نه برج مخابران شیشه ای چین نه اون نوع دستمالی که همیشه استفاه می کردم..نه گل روی میزمو عوض کرده بودم نه...
وسطای گشتنم به خودم می گفتم الان دیگه زنگ نمی زنه و بازم میشه مثل همیشه..
ولی خب به خار حال زنگ زد و اومد
زودتر از همیشه
فکر کنم بعد از ناهار بلافاصله اومده بود....
به هر حال تا یه حد ساده پذیرایی کردم ...تیپ و وضعیتم معمولی بود...مثل همیشه..آخه اصلا قرار نبود جایی برم...
صورتمم از وقتی یه دکتر خرفت دارو داده بود تا حالا جوش می زنه
امروزم همچین یه جوش مشتی روی پیشونیم زده بود...
خیلی بد بود
نمی خواستم بعد اینهمه مدت منو اینجوری ببیننهL
خلاصه کلی حرفای بی ربط و چرند گفتیم
از کار...پزشکی.. و کمی هم از رفتن من ....پویا می گفت حتی اگه برم بازم میادببیندم....ولی من تو دلم می گفتم برو باباتو همینجاشم یه زنگ به زور می زنی واقعا خودت فکر می کنی وقتی برم هم باز میای منو ببینی؟!
یه لحظه حتی کلمه ی اول این فکرم رو هم گفتم...ولی نمی دونم حرفو به کجا کشوند که بقیه ی جملم ناتموم موند...
دلم خیلی ازش پر تر از اون چیزیه که بخوام باورش کنم....گرچه که می خوام..ولی...
نمی تونم با منطقم کنار بیام ..یعضی کاراش..این دیر به دیر بودناش هیچ جوری تو من واژه ای به اسم عشق رو زمزمه نمی کنه
نمی تونم با کسی باشم که تو لحنش نمی تونم حس کنم داره واسم می میره....
همش از کار و کار و کار
گاهس حس می کنم همه ی علاقه ی اون به من ، البته اگر علاقه ای در کار باشه، به کار کارمه....یا فکر می کنه خیلی پولدارم
؟؟
اگه اینجوری باشه پس وقتی به این نتیجه برسه که م پولدار نیستم یا دیگه این کارمو ادامه نمی دم چی کار می کنه؟؟
امروز خیلی ظاهرش معمولی بود.. چیزی که دقت کردم ریشای نیمه درومدش بود..
فکر کنم از اول هفته مرخصی بوده...چون جاهایی که همیشه کامل زده بود امروز نیمه درومده بود
نمی دونم چرا زیاد نگاهش نکردم...نه به خاطر ظاهر معمولیش...نه...یه جورایی روم نمی شد..
خصوصن اینکه به ایمیلام اشاره می کرد...احساس یه جور بی احترامی می کردم ولی سعی داشتم احساساتمو کنار بذارم و به عنوان یه آدم یا یه دوست ساده بهش نگاه کنم....با موضوعاتی که اون انتخاب می کرد هم ذهنم اصلا نمی دیدش....
انتظار یه تاج یا یه دسته یا سبد گل نداشتم..اصلا...ولی راستش انتظار یه شاخه گل رو چرا.....باید بگم انتظار داشتم.
خودم می خوستم قبل اومدنش یکی از بچه ها رو بفرستم گل مریم بگیره...یعنی فرستادم هم ولی گل فروشی ظهر بود و بسته بود.
از وقتی که رفت و منم از وقت دکتر پوستم اومدم خونه
مدام ترانه های غمگین گوگوش توی گوشم بود
الان دیگه گوگوش گذاشتم
یه بغضی واسه رفتنم توی گلوم می یومد..و اینکه مسلما دیگه پویا رو نمی بینم...گویی که مگه اینجا چند دفعه دیدمش که....
ولی خب باید برم....شاید اینجوری وقتی برم و فکر کنم دیگه نم یخوام برگردم...یادیگه هیچ کس و نمی بینم...آروم بشم و یه زندگی نرمال ترو تجربه کنم...
موقع ورودش خیلی هول بودم از هول دیدنش و همین طور عجله ای کار کردن و جمع کردن (آخه قبلش هم همه ی وسایلم رو ریخته بودم بیرون دنبال مدرکم می گشتم..) قلبم تند تند می زد..نفسم بالا نیم یومد و دستامم می لرزید...
فکر کنم اصلا برخورد خوبی موقع ورودش نداشتم...
آره فکر کنم اینجوری بود..
ولی اصلا دست خودم نبود
برام عادی نبود...
خصوصا اینکه قبلشم کلی بدو بدو کرده بودم...
یه سری خواستم ایمیل بزن بهش بگم اگه امروز چیزی گفتم یا کاری کردم که ناراحت شدین معذرت...ولی راستش دیگه نم یخوام بهش ایمیل بزنم....
از ایمیل زدن به جای اینکه یه جواب یا رفتار مثبت بگیرم..همیشه یه چیزیو گرفتم که برام خوش آیند نبوده...
بغض هنوز توی گلومه..ولی گریم نمی یاد....الان که نوشتم یه کم سبک تر شدم
نمی دونم الان در موردم چی فکر می کنه.....کاش می دونستم...
کاش فردا زنگ بزنه بازم بابت امروز تشکر کنه..اینجوری منم ازش می تونم معذرت خواهی کنم...
قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برت هر چی بگم بازم کمه
فرح
سه شنبه.
نمی دونم چندمه
دلم یه جوریه..گرفته ولی حتی حس گریه کردنم ندارم. بغض تو گلومه هی میاد و هی میره...
امروز مثلا واسه منم عید فطر بود...یه روز پر خواب و غم و کارای روزمره
برادرم یارشو پیدا کرده از صبح رفتن بیرون..الان که از اتق رفتم بیرون دیدم بازم نیست...نگو به بهونه کارت ماشینش دوباره زده بره پیش نامزدش(البته هنوز که نامزد نشدن ولی خب..می شن دیگه ...هر دوشون همدیگرو دوست دارن..دختره هم بهش نمی خورد دختره بدی باشه...).....مامانم وقتی پرسیدم علیرضا(من تو خونه بهش می گم لیلیین...فلسفه داره این صدا کردنم) کجاست با خنده گفت عاشق شده به بهونه کارت بازم رفته پیش سوده...
منم غر زدم که خودتونو ندیدین این بدبختو هی گیر دادین که عاشق...عاشق
دوباره بغض اومد تو گلوم و چشمامو اشک گرفت..زودی اومد تو اتاقمخوش به حالش که یکیو داره که دوستش داره و اونم دوسش داره...روزای خوبیو می گذرونه...
راستی یادم رفت بگم...چند شب قبل از 21 ماه رمضون بالاخره مامانم اینا به زور برادرم قرار شد توی رستوران خانواده ی دختره و دختره رو ببینن..من که تا الان طرفداری کرده بودم و کردم...با دختره جور شدم..برادرم باهام راحته...قبل اینا بهم عکسشو نشون داده بود...البته سر باز ....اونشب دلش خیلی گرفته بود..چون مامانم اینا خیلی بهونه می گرفتن و مخالف بودن...قرار شد من نگم که برادرم عکس دختره رو گرفته وگرنه مامانم اینا معلوم نبود باز به دختره چی می چسبوندن...
مامانم تو اون همه اوضاع می گفت ببین دخترای مردم چه جوری یه پسر می بینن بهش می چسبن اونوقت تو.....
Anyway، حالا همه اون روزا گذشته...امروز دیگه حاتی مامانم اینا و برادرم برای سوده کادو می خرن..امروز یه گردنبند واسه عیدی.... چند شب پیشا هم سر مهریه حرف بود...دیگه الان مسائل حل شده...خانواده ی دختره مهریه هاشون تقریبا بالاتر از حدیه که تو فیمیلای نزدیک ما بوده تا الان ( البته به نظر من بایدم برای اون اینجوری باشه..دختره لیسانیه..فرق داره با زنای مثلا پسرخاله هام که دیپلمن یا خونه دارن....ولی خب نمی تونم به برادرم بگم اینا رو چون می ترسم خدای نکرده مشکلی بعدنا پیش بیاد بعد ....) خلاصه خانواده ی دختره و خودش گفتن اگه قراره پایین تر از حدی باشه که اونا می گن پس یا 5 تا سکه یا 14 تا که تابلو باشه اینا نخواستن مهریه بگیرن و بعدن واسه دخترشون حرف در نیاد....ممممم به نظر من کار خوبیه..کلاس دخترشونو حفظ می کنن...
ولی بابام میگه آخه نه حرف اونا (چون زیاده و ما هر جوری باشه و هر زمان دختره بخواد باید مهریه رو بدیم..حتی اگه تو (برادرم)نتونی بدی به من اخلاقا واجبه که بدم و من تا 300-400 تا رو تعهد می کنم) از طرفی 14 تا و اینا هم کمه...تو هم باید تعهدی داشته باشی و ...... اگ اینجوریه تا حد 300-400 تا رو شمش می ذاریم...خلاصه حالا قراره باز برادرم با سوده حرف بزنه...
مامانم اوایل به خصوص خیلی می خواست برادرم از بین دخترای فامیل انتخاب کنه..یکیش دختر دایی کوچیکم..برادرم خیلی عذاب می کشید.
دختر داییم خیلی خوشگله..ولی خیلی هم با حجابه..اونجوری که اون روسریشو سر می کنه برادرم دوست نداره....بعدم برادرم از دخترایی که توی خونن خوشش نمی یاد..دوست داره یه دختره اکتیو و با انرژی و...باشه...اینا رو شبی که با هم داشتیم بیرون بودیم و داشتیم می حرفیدیم (یعنی اون داشت درد دل می کرد) بهم گفت...اون موقع ها می دونستم چه حس بدی داره....از ترس اینکه دختر مورد علاقشو از دست بده عجله داشت......به خاطر همینم زودتر از موقعی که خودش نقشه کشیده بود (که سربازی بره و خونشو بخره آماده باشه) داشت برنامه ازدواجشو ردیف می کرد....می فهمیدمش واسه همینم گاهی که می یومد پیشم می ذاشتم باهام حرف بزنه یا وقتی مثلا می رفتیم مهمونی برگشیتنی با برادرم جداگونن و زودتر از مامانم اینا می یومدیم خونه..اینجوری هم من زودتر از شر مهمونی خلاص می شدم هم اون فرصت درد دل پیدا می کرد...
به هر حال حالا همه چیز حل شده....الان مامانم اینا همکاری می کنن..هفته دیگه هم قراره بریم خونه دختره اینا...
شب اولی که قرار بود دو تا خانواده همدیگرو ببینن من سر کلاس آلمانی بودم...برادرم اصلا می خواست کلاس نرم..خلاصه سر افطار رسیدم خونه(یعنی مامانم اینا که افطار کرده بودن...از اذان خیلی گذشته بود من دیر رسیدم و حالا باید زودی حاظر می شدم که بریم ...همین که برادرم می خواست واسم اس ام اس بده که خیلی بی معرفتی (حتی اس ام اس شو نوشنه بود می خواست send کنه) من رسیدم..مامانم به برادرم می گفت این (یعنی من )موقع خواستگاریای خودشم به موقع نمی یاد دیر میاد تو (برادرم) که تویی...
منم گفتم فرق داره..علیرضا همیشه واسه من زودتر از خود من می یومد و کارا رو ردیف می کرد الانم واسش همه جوره پایم...اینو که گفتم برادرم خیلی خوشحال شد..ازش پرسیدم چی می خوای واست بپوشم و...خلاصه دیگه رفتیم سر قرار توی رستوران...
خب دیگه این روزا برادرم مشغول ازدواجشه فکر کنم قبل از رفتنم لااقل عقد کرده باشه...:)
منم که دیگه پذیرشام اومده..ازیه دانشگاه آمریکایی که یه کم بورس گرفتم..ولی قسمت اول course توی پاریسه...اووووو هر چی فکر می کنم خونه های کوچیک هزینه های بالا....هر بار که نامه ی بورس اون دانشگاهو نگاه می کنم و خوش آمدگوییشونو از اینکه ایونقدر گرمو و خوشبینانست نسبت به من دلم می گیره که نمی تونم برم..پولم کافی نیست...رومم نمیشه از پدر مادرم بگیرم...دارم یه جوری برنامه می ریزم نخوام از اونا پولی چیزی بگیرم....فکر کنم روزی که برم دیگه حتی نگاهمم نکنن...
سخت دنبال کارم...
دانشگاه دیگه هم قبول شده..می شه گفت کل اروپا می تونم برم..اول روی سوییس برنامه ریختم و WHO و .... پروسه های شغلی WHO طول میکشه...کاش که بشه....اون وقت یکی از خوش بخت ترین آدمای دنیا میشم (با توجه به انکاناتی که اونا می دن...)البته شرایط استخدامشونم خیلی سخته ولی به هر حال....فعلا دارم روی آلمان فوکوس می کنم ...تا بعد ببینم چی میشه...اونجا هم هزینه ها پایین تره هم خونه ها بزگتر...+واسه رشته ی من بهتره هم روزای کلاس بهتره....امیدوارم خدا کمکم کنه..
یکم پول غرض کردم از یکی که بذارم تو حساب و چند روزه پس بده که انشاا... مشکل ویزا واسم پیش نیاد..
سه شنبه اولین جلسه ی IMI یه..شنبه زنگیدم که برم پولمو ازشون بگیرم انگار تا سه شنبه نیستن..سه شنبه هم اولین جلسه ی کلاسه..خداکنه پولمو بدن....پول زیادیه....
مامانم اینا هی می گن اول ازدواج کن بعد برو و .... و چمی دونم تو مگه از زندگی چی می خوای ..و ....چرا این 2 ساله به ازدواج بی علاقه ای(حالا خوبه بهم یه وصله هم بچشبونه یه چند وقته دیگه..مامانم واسه هدفش هر کاری می کنه..هر کاری...)اگه ازدواج کنی بری ما خرج خارجتو می دیم..می خندم طفلکی فکر می کنه یه قرون دوزاره که می خواد بده....بعدم اگه ازدواج کنم دیگه واسه چی خرجمو مامانم اینا بدن! یعنی من آدمی که نمی تونه هزینه ی زندگی رو تامین کنه باید قبول کنم؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟ جرا؟!؟؟!؟!؟!؟ نمی دونم مامانم واقعا فکر می کنه من با پیشنهادش خر می شم؟؟؟؟ یا خر هستم؟؟؟؟ معلوم نیست باز چه خوابی دیده! ولی من چنین قصدی ندارم مگه اینکه کسی باشه که خودم می خوام..
فکرم کنم این برادر سوده هم یه خبریه ها مامانم چند دفعه گفته مامان سوده می گه فرح و عماد(برادر سوده) مثل هم فکراشونو ....نمی فهمم این مامانا حرفا و موضوعات بهتر و مهمتری ندارن که بزنن؟؟؟؟!! به هر حال که باید بگم عمرن!!
مامانم گیر داده که نکنه تو هم کسیو داری اونور که داری می ری..من بهش خندیدم...
ولی بعدش به این فکر می کردم که من حتی روی پویا تو پاریسم نمی تونم حساب کنم..تا الان که هیچ کاری برام انجام نداده تو این زمینه...حتی سراغمم نمی گیره...شاید اگر کس دیگه ای بود لااقل می گفت آقا من خونه دارم بیا....اینجوری همه مشکلاتم حل می شد..ولی خب عیبی نداره..هرچند که دوست دارم اون این کارو می کرد ولی توقع این کارو ندارم.....
امروز که گذشت دارم فکر می کنم اون حتی عیدم بهم تبریک نگفت...دیگه چه حس و رابطه ای...
این رواز کمتر بهش فکر می کنم...خیلی خوبه ..دیگه می رم و دیگه بهش فکر نمی کنم..کمک خیلی بزرگیه برام که فراموشش کنم...اون پسر متعهدی نیست...گرچه که بچه ی خوبیه ولی خب نمی دونم دیگه چی بگم..شاید سر کارم گذاشت...شایدم مشکلی داره..به هر حال اصل قضیه و بلایی که سر من آورده فرقی نکرده.....
شایدم اون و حرفای مامانم و انتخابات اخیر و شرکام همه و همه باید دست به دست هم می دادن که من اینجوری از اینجا کنده بشم و برم ....شاید اون ور دنیا یکی منتظرمه و قدرمو می دونه... یکی که اگه حرف می زنه حرفش و قلبش و عملش یکی باشه..انقدر تکامل یافته باشه که احساس خوبی داشته باشه و غرورشو واسه من بذاره کنار...کسی که بتونه حرف بزنه....احساس داشته باشه و بتون زندگی رو اداره کنه..کسی که بزرگ باشه....
J)) الان دارم کریس دی برگ گوش می کنم می گه please don’t go….. ....
As we walk on …..are you going away with a no…tears left behind
I could have loved you but…
Anyway من باید راه جدیدی رو برم.....
ای بابا!
الان اومدم همینجوری..چرخ بزنم..یه جورایی همش منتظر ایمیل جدیدم....که سریع جوابامو بگیرم و.....
اومدم آخیییییییییییی چه حس می کنم چقدر این مارجرای قبلی ای که نوشتم دوره!
می دونم چرا! اینقدر که کار دارم
تو شرکت دیگه تنبل شدم
کارآموزمون (بیتا)یه موقعهایی میگه خانم .....امروز جایی نمی ریم؟
می خندم می گم هست جاهایی که میشه رفت ولی باید کارای خودمو تموم کنم.....اونم می دونه وضعیتمو. بهم حق می ده..درکم می کنه...دختر خیلی خوبیه.....می دونم اونم یه روز توی کارش موفق می شه....
دوستی که معرفیش کرده بود می گفت پدرش فوت کرده.....به دلیل مهمی که تو این وضعیت قبولش کردم همین بود که بهش کمک کنم بتونه جاهای خوب استخدام بشه و آماتور نزنه که حقوق هوبی بهش بدن......
اما دیگه الانا مطمئنم پدرش فوت نکرده..خدا رو صد هزار بار شکر
دریغ ندارم که چیزاییو که بلدمو بهش یاد بدم
همین الانا هم که هست کلی یادش دادم..خودش که میگه این چیزاییو که این چند وقته یاد گرفته خیلی بهش دید داده و ....
ههههههههههه وبلاگمو که نگاه انداختم جالب بود.
فرشاد....ها ها ...فردای این روزی که ماجرای این فرشاده مطرح شده بود من با چشمای پف کرده رفتم شرکت.....بیتا جریان این فرشاد نامو فهمید....اونو تو اتاق خودم می شونم چون هم قابل اعتماده هم حیت کارهام بهش چیزاییو یاد می دم...
بیتا چند وقت پیش پرسید راستی فهمیدین بالاخره این فرشاد کی بوده؟
خندیدم و گفتم دیگه بعد از ماجرای اخر و ماجرای اون پسر قبلیه دیگه مامانم می دونه اصرار کنه به اومدن خواستگارا به این بهانه که دستمو بذاره ت حنا فایده نداره....
یه شب فقط همون روزی که فرداش قرار بود مامان فرشاد دوباره بزنگه واسه قرار مامانم گفت چی بگم....؟
گفتم به نظر من یه سال تفاوت یعنی بچست...حالا ارشد هم خونده که خونده....حتما بچست....بعدم اومدم اتاقم
دیگه خوشبخناته مامانم حرفی از فرشاد نزد...
بیتا می خندید.....اونم دختر موجهیه...گاهی که از جو دانشگاهشون می گه و دخترا و پسرای یونی شون شاخ در می یادم!!!! اینقدر که بچه های این مملکت از دختر و پسر خفن شدن!!!!
بیتا می گه تو یونیشون یه پسرست خیییییییییییییلی خوشگله!!! 100000000000 برابر محمدرضا گلزار!
دخترایی که باهاش دوست می شن از همون اولش می گه قصدش از دوستی...XXXXX ه!!!با اینهمه دخترا قبول می کنن!!! با اینکه می دونن افراد ( دخترای ) دیگه ای هم هستن که این پسره باهاشون همین رابطه رو داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه هم دختره قبول نکنه دو سه دفه می گه نشد ولشون می کنه درجا!!!
من فکم افتاده بود کف زمین اینا رو می شنیدم!
یا از دوستش که معلوم نیست چه جوری خوابگاهو دو در می کنه می ره با دوست پسرش که تازه حاضری هم می خوره!!!!!!!!
واقعا این مملکت قراره چه جوری بشه!!!!؟؟؟؟
همکلاسی کلاس زبانم تازه آتش نشانم هست
اینقده خفنه! یه بار بهم گفت هفته دیگه می یای بریم شمال.....منم که اینقدر این دختر خفنه گفتم می دونی که دارم می رم ..سر جریانای رفتنم و امتحاناتی که باید بدم اصلا وقتی ندارم.....
خلاصه یه چند دفه که هر دعوتیشو پیچوندم..دیگه الان هم روابطمون معمولی شده هم دیگه نمی گه بریم بیرون یا....
فکرشو می کنم خندم میگیره!!! من حتی با یه دختر جرات ندارم برم بیرون....حالا اون سفرشون که بماند قاطی بود و .......................عمرا اگه برم!
با 100 نفر هست از اون طرفم با پسری که باهاش 8 سال دوست بوده هم هست!!! ولی اون که زنگ می زنه با اونم می حرفه بعدم بهم می گه می دونی مهرداد (همین دوستش که 8 ساله باهاشه) فکر می کنه همه چیز عادیه.....ولی بعد از یه سری جرباناتی که پیش اومده بینمون دیگه من اون آدم قبلی نیستم! جالبه یه بار سر اینکه من چند تا جوش زدم گفت قرص ضد بارداری بخور....که من گفتم نه و ....و هیکل آدم تغییر می کنه و ....(حاا جالبیش اینه که من اینو علما می دونم جریاناتش چیه...) بعدش می گه . نه! من چهار سال می خورم دیگه!!! (منظورش با مهرداد بود!!!!!!!!!) یه کم گفت بعد که دیگه دید دهن و چشای من همینجوری باز مونده متوجه عکس العملم شد و بحث و تموم کرد...
وای خدایا به چی و به کی میشه اعتماد کرد؟!؟!؟!
خدایا هیچ وقت..هیچ وقت نمی خوام چنین اتفاقای واسه من بیفته.....یا گناهها و خیانتهای اینچنینی واسه خودم عادی بشه و خودمم بشم یه همچین آدمی....
منشی شرکتم 35 سالشه بعضی وقتا که بیکاریم و شروع می کنیم به حرفیدن ...بعضی چیزا رو واسش تعریف می کنیم...شاخای اونم در می آد...
سری پیش می گفت شما ها که خودتون توی بازی نبودید و فقط اطرافیان و دیدی این جوریه! وای به حال اونایی که توی ماجرا بودن (خب مسلما تجربه و چیزایی که اونا می بینن خفن تره...) وای به حال من (خودشو می گه) که دو تا دختر دارم!!!
از وقتی دیده منم دارم می رم از ایران...اونم دخترشو فرستاده آلمانی...می خواد یه ذره که بچه هاش بزرگنر شدن اونم از ایران بره...
یه دریچه های امیدی برام باز شده...
یه دانشگاه آمریکایی توی فرانسه
یعتی راستش اونا هم خودشون خیلی پیگیریم کردن...دو تا دانشگاهن الان که خیلی پیمو می گیرن...دارم OK می کنم
ههههههههههههههههها ها ها هاها کلادیو قرار بود دوشنبه بزنگه..تا رسیدم کلاس آلمانیم دیدم رو موبایلم شماره فرانسه افتاده...فکر کردم کلادیا بوده و با منجر باید الان اینترویو کنم....وای ...خدایا ..زنگ که زدم اسم کوچیکمو گفتم ....وصلم کردن..یه آقایی برداشت....گفتم فکر می کنم کلودیا باهام تماس گرفته.
آقاهه با یه لهجه غلیظ آمریکایی گفت نه من بودم....خلاصه یه تشکر از تماسم کرد و حرفیدیم و .....گفت که الان برام ایمیل می زنه و .......
وقتی دیدم لهجه غلیظ امریکایی گرفته تو دلم می گفتم ایول این فرانسوی ها نمی تونن ر رو تلفظ کنن...این بارو عجا پوزی می خواد بده! من به سادگی آب خوردن واسش همین ر غلیظ آمریکاییو تلفظ می کنم چی خیال کرده!:D:D:D:DD:D:D
توی خرفا گفت قبلا هم از ایران دانشجو داشتن توی ایمیلش آدرساشونو فرستاده بود که بتونم از اوما راجع به دوره فیدبک بگیرم
:D:D::D:D
منم اصلا حواسم به پسوند ایمیل نبود!! فکر می کردم dean کلادیاست! آخه هرچی هم که ازش می پرسیدم اون جوری که جواب می داد مربوط به دوره می شد...فقط راجع به حرفام با کلادیا چیزی نمی دونست اونم فکر کرد خب بالاخره dean e ....شاید هیچی راجع به جزئیات و عجبه من با توجه به اینکه در ایران هم قبول شدم نمی دونه...
ننننن برای این آقا زدم مرسی از ارسال ایمیلهای ایرانی ها..من هیچ شکی راجع به کیفیت آموزش فرانسوی ها ندارم!!!
فکر کنین به یه آمریکایی اینو بگین چه حالی میشه!!!!!!!!!!!!!1
بله ....خب اون آقا یه فرانسوی با دانش انگلیسی بالا و لهجه ی آمریکایی نبود! اصلن خود خود آمریکایی بود!
بعد هم اینکه manager بود:D:D:D:D:D:D::D
ولی خب جنبشو داشت....آمریکاییها به نظر من مهربونن....کلی هم کمک کرده و مودب ولی مهربانانه حرف می زنه و راهنمایی می کنه...
یکی از دانشگاه های خیلی مشهور فرانسهو دنیا هم نسبتا اکیه ...احتما بورس کاملم هم هست..یعنی دروغ چرا...با پیره (اسم مسئول روایطشونه) حرفیدم..گفت اون ژوری بورس و پذیرش نیست...ولی 1-مدارکمو بفرستم..شاید تافلمو ویو کنن. 2-اگه پذیرفته بشم درسته که اون ژوری نیست ولی cv من کلاسیک نیست بنابراین احتمال بورسم زیاده
ولی اصلا دیگه دارم خسته می شم..حتما تافل جدید و جیمت بین المللی می خوان...اونم حامل قبل از پذیرش ...باید برم ترکیه ای جایی..اوووووووووووه تا بخوام وقت بگیرم و.....اصلا دیگه حوصله ندارم+می ترسم چون دانشگاه فرانسوی میشه سفارت حس مغروری کنه رو مدرک فرانسه دست بذاره...
از طرفی بخشی از دوره توی امریکا برگزار می شه
خود این واسه منی که می خوام دنیا رو ببینم و یاد بگیرم یه امتیازه
خوب که هی فکر می کنم می گم دانشگاه های آمریکایی همیشه آمریکایین..همه جای دنیا قبولشون دارن...برخلاف جاهای دیگه که دانشگاه ها یا کشوزها باهم کل کل دارن....
یکیش این المانیا! اصلن تو ددورمون( دوره آلمانی) از نامیبیا حرف می زنه به عنوان یک کشور ولی اصلن اسم فرانسه رو نمی یاره!!!!
اوه اوه ..برم که باید واسه متیو امشب personal statement مو بنویسم و بفرستم...
راستی اونایی که می گن از وبلاگم پول در بیارم....والا من فقط و فقط واس دل خودم می نویسمJ)))))))))) هیچ کسم نخونه من می نویسم...این کار کمکم می کنه سبک بشم
می خوام به پویا نگم جریان رفتن جدیدمو..اگه خودش فهمید که فهمید..اگه نه . نمی گم..وقتی رفتم فرانسه اگه خودش ام خبری گرفت بعد بهش می گم فرانسه م.....
درسته هفته پیش خیلی خوب و رمانتیک بود و سریع هم زنگید...ولی براش یه ایمیل رمانتیک فرستادم...براش یه فایل درست کردم محتوی لاک پشت و اتفاقات مربوط به اون ولی هیچی نزده... چی بگم؟؟؟ کلاه که نمی تونم سر خودم بذارم....کلاهم نباشه نمی تونم با خواب و خیال و ....زندگی کنم.....
برم که پیش متیو ضابع نشم..
فعلا قهوه خوردم شارژمJ))))))))))))))
فرح
نیمه شب
3 سپتامبر
امروز رفتم اولین جلسه کلاس آلمانی
شب که حرف از رفتنم از ایران شد..مامان باز دل شکسته گیر داد
آخرش گفت تازه یکی از دوستای دانشگاهتم مامانش زنگ زده واسه خواستگاری و شماره موبایلمم خواسته
زنگ زده بودن خونه قبلیمون و خلاصه مستاجر رفته به صاحبخونه و
صاحبخونه هم شماره جدیدمونو داده بوده
آخه هنوز با هم رابطه داریم...
گفته اسمش فرشاده!! فامیلیشم نگفته گفته همینو بگین خودش می فهمه!!
واقعا نمی دونم کیه
واقعا ...پرسیدم ورودی چند و .. میگه 62 ایه فوقشم گرفته (مدیریت)! ولی لیسانس از هم کلاسیهام بوده!!
دلم خیلی گرفته و شکستست
امیراالمومنین هم به قولش عمل نکرد...
دیشب دلم گرفته بود
به خدا از تنهاییام شکایت کردم
از کمبودن پوبای زندگیم
حالا امروز
به خدا دردمو گفتم
جای درمون...
برای خودم متاسفم
قدرت خدامو بیشتر از اون می دونستم که به حای حل مشکلم ...صورت مسئله رو پاک کنه
گیرم که صورت مسئله رو پاک کرد
قول و حرف امیرالمومنین چی ؟؟؟
خدایا دارم کفر می گم
منو ببخش
ولی کاش می دونستی دوست داشتن یعنی چی و چه جوریه
حسی که خلقش کردی
علیرغم همه شیرینیش...خیلی دردناک می تونه باشه
وقتی که تو کنارم نیستی و مسائلو می خوای به حالت تلافی و انتقامو و بی توجهی حل کنی
منو ببخش خدا که کفر می گم
کاش دیشب بقیه ی حرفامم می شنیدی
مگه نگفتم یا خلاصم کن یا اونی که به امیدش زنده مو زودتر بهم برسون؟؟
خدایا از زندگی خستم
پس من چی؟؟
چند بار باید بمیرم؟؟؟
چند باربمیرم راضی میشی که واسه همیشه خلاصم کنی؟
دیشب کلی به خاطرش شعرای حافظو نوشتم
" راح روح که و پروانه کیست....تا در آغوش که می خوابد و همخانه کیست"
یادته
ازت انتظار نداشتم اینجوری جوابمو بدی
می دونم الانم حق انتخاب دارم..می تونم بگم نیان
ولی آخه خدایا تنهاییای من تا کی ادامه داره؟
دیگه خسته شدم
یادته دیشب چی گفتم؟
یا زودتر پویا بیاد
واسه تو که کاری نداره...همونجوری که دکتر ک خواب دید و به من گفت پویا یا پدر و مادرشم ببینن و همه چیز جور بشه(اگه مشکل اینه) تا جایی که یادم میاد کلی از فرزندان امیرالمومنین همینجوری شریکشونو .."مایه آرامشش" شونو پیدا کرده بودن..نه؟
اگه هم نه که باز مشکل حل بشه
یا اینکه زودتر منو زودتر خلاصم کن
خدایا الان دیگه فقط یه چیز می خوام
..
خلاصم کن
خواهش می کنم
فرح
شنبه شب
دیگه یادم نیست امروز چندمه
ولی فکر کنم بیتا می گفت 23 یا شایدم می گفت 24 مرداد
دلم خیلی گرفته
از صبح تا حالا هنوز بغض توی گلومه
یه ندایی هست که همش داره بهم تلنگر می زنه
You can"t force anyone to fall in love with you, but you can be there when a certain someone comes sniffing around. Stay open to any and all options.
دوسش دارم
شاید چون اولین رابطه ایه که توش وارد شدم
بقیه ها همیشه دو تا که اصلا تصادف بود...ها ها...الان چقدر خندم گرفت....یاد حاج آقا افتخاری افتادم
بادم نیست اینجا هم ازش نوشتم یانه...:د:د د
یادش به خیر عجب خریتی!
ن ن ن ببین چه جوری الکی سر ادمی که یک سال پیش از اون ماجرا ها به ابراز وجودش محل نداده بودم و حالشو گرفت که واسه چی جزوه ای رو که حتی 1% هم نیازش نداشتم و نیاورده.....واسه دیدنشم انقدر بی علاقه بودم که بهش گفتم لازم نیست دنیالم بگرده/هر وقت منو دید بهم جزوه مو یده! هر چه زودتر ببدش به استادم
خودمم جزومو به خودش نداده بودم..داده بودم به استادم که بهش بده...هدفم فقط یک کمک انسانی بود
خدایا چقدر با قرآنت خودمونو الاف کردیم
باشه سرزنشم نکن
اشتباه از ما بود...باششششششششه
ولی پویا فرق داره..
اونو خودمم انتخاب کردم.
حداقلش اینه که به علاقش خودم جواب دادم..قبل از هر خواب یا تعبیری......
یادته وقتی دکتر ک تعبیر خوابمو گفت چقدر ناراحت شدم؟؟؟
حس بدی داشتم ازا اینکه اولین دوستم /رابطم که دانسته و خواسته واردش شدم آخرین رابطه نیست....(کسی که می دونم گرچه نمی بینمش زیاد/قربون صدقه هم نمی ریم ولی می دونم جریانم باهاش نه کاری و نه درسی و نه...می دونم و می دونه که از روی دوست داشتن داریم با هم حرف می زنیم.....اولین دوست / اولین رابطه...برای من هر چی که فکر می کنم فرق داره....)
حالا که فهمیدم پویاست
دوست دارم این خواب تعبیر بشه
وقتی می رم دلم براش تنگ میشه.....
خیلی زیاد
ههههههههههههههههه
کلاسم داره دیرمیشه خداجونم
باید برم
هر دو تا تونو دوست دارم...
فرح
11 آگوست
94434:کل بازدید |
|
23:بازدید امروز |
|
7:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;) | |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
زنیت[20] . | |
بایگانی | |
مقدمه آرشیو 2 دلتنگی های همیشگی خاطره | |
اشتراک | |