سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
مردن و خوارى نبردن ، و به اندک ساختن و به این و آن نپرداختن ، و آن را که نصیب به آسانى به دست نیاید با کوشش با آن برنیاید و روزگار دو روز است روزى از تو و روزى به زیان تو ، در روزى که از توست سرکشى بنه و در روزى که به زیان توست تن به شکیبایى ده . [نهج البلاغه]
نویسنده : فرحناز:: 89/3/15:: 9:23 عصر

عصر دیگه ناراحت بودم که باید برم....و پویا می گفت حتی من که اومدم گفته این دختره منو سر کار می ذاره...یا نمی یاد یا میاد و شب یه هم می گه می خواد هتل بگیره...

رفتیم باز اتوبوس توریستی سوار شیم..سرم گذاشتم روی شونش....(حوب بود اولین بار اون سرمو با دستاش گرفت و کذاشت روی شونش...این جوری که می کیرد دیگه من خجالت نمی کشیدم....)ناراحت بودم و پرسید تو چرا امروز اینقدر پکری و...و من دیگه آخرش گفتم..پویا...بر که میگردم دلم برات تنگ می شه...و واقعا داشتم گریه می کردم ولی هی یه جوری تفس می کشیدم و سریع اشکو از تو چشمام می گرفتم که بعدا پویا فکر نی کردم گریه کردم....می گفت من نمی فهمم. یه دختری دیروز می خوام سرمو بذارم رو شونش بخوابم نذاشت..امروز می یاد ت بغلم..حالا تو بغلم که نه ولی پیشم و می گه که دلش برام تنگ می شه و....

و از اون جا اینجوری که خودش گفت ناراحت شد...و گفت اون هر روزش در همون روز خلاصه می شه...منو دوست داره..اگه نداشت که اصلا حتی دستمم نمی گرفت ولی نه زیاد و....برام این حرفا سنگین بود....و بعد می گفت می دونی برادرانه بهت می گم..هیچ وقت چنین احساس پاکیتو برای هیچ پسری حروم نکن....ارتباططو با پسرا زیاد کن....و حتی بهم می گفت اگه پسری باشه مه من باهاش خوشحال باشم و بتونه منو خوشحال کنه پویا هم خوشحال میشه که من باهاش باشم.....

آه خدایا...می خواستم جریان کارمند سفارت آلمانو که خواستگارم بود دقیقا تو همون هفته رو بهش بگم....ولی خب نمی شد..اینجوری پویا شاید احساس می کرد دارم دروغ می گم یا می خوام یه کاری کنم باها ازدواج کنه....

از ازدواجش اینجوری که فهمیدم دختره شاید مذهبی هم بوده ولی از آزادی ها سو استفاده کرده و .....

درکش می کنم اگه همسرش ازش سو استفاده کرده باشه و ....ولی چرا عشق منو باور نمی کنه..من که اون دختر نیستم..حتی برای شغلش هم نیست که دوسش دارم..برای ملیتش نیست...فقط برای خودشه..برای جوری که وقتی باهام مهربانانه حرف می زنه منو ارضا می کنه و اینکه می تونه احساسات منو جاری کنه.....

بقیه ماجراها بماند ولی من از اننوبوس برگشت به خاطر 7 دقیقه جا موندم...هی به پویا می گفتم دیر میشه ها....ولی خب اونم مقصر نبود که..اون که نمی دونست اینجوری میشه..خودشم تازه کار داشت و اذیت شده بود....

خلاصه همون جوری کیف به دوش و چقدر هم سنگین بود آخرش رفتیم بار...می خواست برقصی ولی من نمی خواستم تو اون جمع الکلی برقصم..و اولین بارم هم بود که می خواستم با یه آقا برقصم....دوست هم داشتم که با یه آهنگ ملایم باشه سرمو بذارم رو شونش و لمسش کنم که نمی شد...و آهنگ هم اینجوری نبود....

یه لحظه که دستاشو حلقه کرد دور کمرم تا بلندم کنه خیلی خوب بود....می گفتم برو با یکی از ایم خانوما برقص..می گفت من الان با توام..بعدش پرسید واقعا ناراحت نمی شی...یه خانم دیگه و....گفتم اخه خب من که نمی تونم باهات برقصم...حالا اگه ایران بود می ترسیدمچون می دونستم دختره بعدا می خواد بچسبونه خودشون بهت ولی الات با این خانومه بری برقصی بعدش اصلا حتی بهت فکرم نمی کنه...بری دنبالشم میگه هی..یه رقص باهات کردم ....اصلا خودشم می خواد ولت کنه بری...پویا می خندید..

اولین باری که بوسم کرد و مترو بودیم..موقعی که ج مونده بودم و من نگران هزینه ای بودم که باید می پرداختیم و اصلا اینکه قطار بعدی کی هست و من برنامشو خراب کردم...یه دفه به یه حالت بامزه و حالت شجاعانه برگشت گفت اینقدر غصه شو نخور خودم واست می خرم و پیشونیمو بوسید....بدون اجازه:D  ولی خب خوب بود....ولی کوتاه بود....

جاهای مختلف صورتمو هی مف کفت ببین آدم اینجا رو بوس کنه مجازه..من : نه...گاز چی؟ ...نه

توی بار هی زیر زیرکی نگام می کرد..می فهمدم اما به روم نمی یاوردم...آخرش توی بار یا لحظه سرشو کرد لای مو هام. یکم بینی شو مالید با موهام و یه هو کنار صورتمو بوس کرد...وااااااااااااااای و بعد یکی دیگه...دفه بعدیشو خندم گرفت لپمو بردم و بوس کرد..لپمو بهش فشار می دادم...می خواستم بازم ببرما..تا لبم...ولی باز یاد خدا کردم که دوست نداره...

یاد خدا که می افتادم..بهش می گفتم خدایا من پویا رو دوست دارم...اینا رو به گناه بر من نگیر....

و منم سرمو بردم نزدیک گوشش و صورتشو آروم بوسیدم..برای یک لحظه اصلا نمی تونستم لبامو تون بدم..یه بوس ریز دیگه کردم..و دفه سوم که بوسش کردم پویا هم صورتشو بهم سفت فشار داد....

بعدم بهم گفت اووووووووووووووووووووه چه عججججججججججججججب

دوست نداشتم اولین بار توی بار پویا رو ببوسم ولی خب شد دیگه...خیلی خوب بود...

لب می خواست اما نمی تونستم....

شب کلی راه رفتیم..کنار سن...یه آقایی بهش می گفت گل بگیر برای خانومت و...پویا می گفت نه..کلی تا الان براش کل گرفتم مگه من چقدر پول دارم....من خندیدم..پویا می گفت...اوووو می فهمیا...و خب آره نه تنها این قضیه رو بلکه خیلی چیزای دیگه رو هم فهمیده بودم..مثلا اینکه می خواست ظهر روی رودخونه تو کشتی غذا بخوریم ولی هزنینهش 100یورو هر ساعت بود!!! و پویا یه جوری بهم گفت که الان باز نیست و رفتیم یه جا دیگه ولی کنار رودخونه ناهار خوردیم..منم یه روم نیاوردم..آخه واقعا هم 100 یورو هر ساعت مگه چه خبره....اصلا حتی اگه زن پویا هم بودم و الانم ماه عسلمون بود نمیخواستم پویا چنین کاری بکنه....

دم پلای عشاق یا پل های بدون اسم که ی رسیدیم پوبا می گفت ببین این پل عشاقه..همه می رن روش همدیگرو بوس می کنن و بغل می کنن..منم می خندیدم می گفتم برو بابا ..شماهاهم هر جا کم میارین می کین پل عشاق جاذبه توریستی ایجاد کنین...و پویا می خندید و منم به نوعی از لب دادن طفره رفته بودم...

شب بهم گفت منو دوست داره ولی نه اونقدر که بخواد من دوست دخترش باشم..این حرفش خیلی دلمو شکوند..خودمو احمق می دیدم/می بینم...

شب رفتیم توی یه بار اساسی دیگه ..قبلی داشت تعطیل می شد...


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/3/15:: 9:22 عصر

خوابم می یومد..سرمو گذاشتم رو شونه پویا ...یه هو تگونم داد وسرمو گذاشت روی پاشو و شروع کرد به ناز کردن موهام.واااااااااااااای قبلا که بابام اینجوریم می کرد...از وقتی از ایران اومده بودم هم هیچ کس نازم نکرده بود...آخخخخخخخخخخخخ

و من بی حرکت بودم..هم ناراحت از حرفی که پویا زده بود و هم خواب آلود و هم اینکه دوست داشتم نوازش کردنای پویا رو...گردنمو ناز می کرد....و احساس می کردم چرا داره تند این کارو انجام می ده ..چون اونقدر تند بود که تحریکم نمی کرد...و یه لحظه هم احساس کردم داره منو آماده می کنه که....و خب من نمی خواستم...دستشو تا دور لبام می آورد..می گفت مجازه..من : نه...

خوابی....من اولش جواب ندادم...هم نیمه خواب بودم هم اینکه گفتم بذار..اون که خب بوسم نمی کنه بهمش مطمئتنم..شاید اینجوری دستش درد گرفته منو ناز کرده می خواد بدونه هی بازم باید نازم کنه یا نه..و بعدش آخرش دیگه دیدم هی می پرسه گفتم بیدارم...

یه بار که دستش روی لبم بود اسنگشتسو بوس کردم فهمید..چشمام بسته بود اما فکر کنم اون لحظه نگام کرد...

چشممو بوس کرد بعدم یه گاز و یه بوس از دماغم...

واسه لب دادن ..لباشو آورده بود نزدیک و می کفت حالا بدون اجازه بوس کنم چی میشه...؟ و من گفتم نه ناراحت می شم بعدا....می خندید..می گفت بابا آخه تو هم دلت می خوادا..من نمی فهمم چرا....و بعد می گفت خدا..آخه آکبنده...

بعدا پویا خواست بخوابه..خواستم منم سرشو بغل کنم ولی یه جورای حس کردم ناراحته یا اینجوری دوست داره وگرنه که سرشو می ذاشت تو بغلم یا رو پام دیگه...کمی نازش کردم ولی یادم اومده که بهم گفت اینقدر دوستم نداره که....ناراحت شدم و خودممو ازش دور احساس گردم...واس همینم نتونستم بهش بگم سرشو بذازه رو پام..

خلاصه که صبح شد پویا بلیط برگشتو واسم خرید ..فکر کنم اونم به این نتیجه رسید که واییییییی چه گرونه....و من اومدم آلمان...براش موقع خداحافظی بوس فرستادم و جوری که اون برام بوس فرستاد احساس کردم صرفا نمایشی بود....

من می خندیدم..کنترل چی قطار هم از ما دو تا خندیش گرفته بود این قضیه برای پویا جالب بود...

فرداش زنگ زد و....و گفت حالا اینجا تلفن گرونه برسم ایران....

و اون الان ایرانه و حتی یه بارم زنگ نزده..

جتی تولدمم تبریک نگفت...:(

خودم بهش زنگ زدم مهمونی بود انگار ولش گفت ناشناس زنگ می زنی تو صداش خنده بود کفتم پس چی...نمی تونست حرف بزنه اینو فهمیدم.....و بعدش گفت حالا بهت زنگ می زنم لحنش خوب نبود...قطع کردیم بازطاقت نیاوردم همه چیزو سعی کردم خوب ببینم. زنگ زدم گفتم..تولدمو بهم زودی تبریک بگو..که من برم...گفت ا امروز بود!!!

اکی مبارک باشه... بعدش گفت حالا بهت زنگ می زنم در صد سال آینده...و تا الان هم باز زنگ نزده...

دلم گرفته

از اینکه بوسیدمش هنوزم ناراحت خیلی بد نیستم..پون از اون به بعد دیگه وقتی دختر پسرا رو می بینم همو بوس می کنن دیگه بغض کلومو نمی گیره..به خدا هم می کم خدایا من پویا رو دوست داشتم..تو که وضعیت منو می بیتی....و...

و وقتی برگشتم فهمیدم اون جایی که بهم ایمیل زده برای اکی شدن کارم پول شویی و اینا بوده و ...خلاصه که نه قرارداد امضا نکردم و در واقع یعنی اون امید و خبر بی خودی بود که یه بار دیگه دنیا داشت رو سرم آوار می شد..

از اون ورم این کسی که سفارت المان بود رو ردش کردم....اصلا حوصله شو نداشتم..به خودش علاقه مندم نمی کرد..و تعصبی بودن....حتی جا اینکه خوشحال شه که من دارم می گم با دوستم پاریس بودم و الان حالم خیلی بهتره...غیرای بازی در میاره و طعنه که آره مثل اینکه پس پاریس خیلی خوش گذشته....کلی عصبانی شدم ازش و گفتم بهش به درد هم نمیخوریم..اتفاقا این هفته هم ایمیل زده که همو ببینیم و رابطه عاطفی شه حالا بعد راجع به حقوقی که من ازش خواستم که حق طلاق/سفر و ..با هم صحبت کنیم  منم کفتم شرمنده من نمی تونم زندانبانمو دوست داشته باشم...اکه دوست داشتنو ازدواج این شکلیه ..چه کاریه همین آلمان ازدواج می کنم...

جالبه یه لحظه به پویا که تو پاریس گفتم یه بنده خدایی پز می داد که تو سفارته و.....( و واقعا برای من تو سفارت بودن این یارو هیچ اهمیتی نداشت چون درسته که اینا امگانات و حقوق خوبی دارن ولی سوال مهم اینجاست که اگر بیان بیرون اونوقت چی...یا حالا کمی از مردم چنین شانسیو دارن که علوم انسانی بخونن و بعدش جای تدریس و کلی جون کندن بتونن پول خوبی در بیارن..آخه این دیگه فخر فروشیش چیه....پویا می گفت ااای رفیق پیدا کردیا....و من نمی تونستم حتی جریانو چه جوری بهش بگم...نکنه فکر کنه منم دختر خائنیم که اون یارو رو گذاشتم سر کار یا....ولی راستش اصلا بین من و اون آدم هیچ رابطه ی خاصی نبود..یه ابطه یکی دو هفته ای و بدون احساسا..اونم با اون طرز فکر بیزنسی اون آدم.....با اینکه شغل پویا هم خوب بود ولی یادم نمی یاد هیچ وقت از شغلش وو امکاناتش و اکه باهاش دوست بشم یا ازدواج کنم فلان کارو برام می کنه و ...حرف زده باشه.....هیچ وقت..همیشه می گه اگه کسی لازم داشته باشه کمک می کنه....و من این اخلاقشو دوست دارم....

جایی که پویا می تونست ازم پول بگیره و من هم با کمال میل بهش می دادم فهمیدم دنبال چنین چیزی نیست...اونموقع نمی کفتم به خودم ای وای این آقاهه عاشق منه یا....فقط اون حادثه و حرفا و نوع حرف زدن پویا و حالت نگرانیش و صداقتش منو مجدوب می کرد.... اون جای 300-400 هزار تومن در واقع قلب منو به دست آورده بود....و من گرجه که خودخواه م مغرور نیستم ولی به دست آوردن قلبم اونم به تمامی..و حتی منطقی...چیزی نبود که مرد دیگه ای تونسته باشه انجامش بده....

به هر حال

الان 4 ماهه آلمانم...

چند روز پیش رفتم یه مرکز اسلامی واسه تولد حضرت زهرا

با یکی دو نفرم که حرف زدم اونا هم هی می گفتن برو رستوران و ......و این کاریه که عار نیست و اصلا مهم نیست و ....و تازه کار تو رستوران خوبه و ...یکیشونم از سختیهای خودش دو دوره دانشجوییش می کفت....و اینکه اونم در به در از هر کافه ای می پرسیده که کار دارن یا نه و...

از اونجا هم کاری گیر نیاوردم ولی خب اصلا هدفمم واسه کار نبود..تا دیدم اون مجلس هست رفتم که کمی دلم باز شه.....

تو این مدت با همه جا و سفارت ایران و همه تماس گرفتم...امروز دیگه به رستتورانهای ایرانی زنگ زدم...

قبلش به پزشکای ایرانی 2-3 تا شون زنگ زدم..

واقعا که..یارو زده خودشو رنیس دپارتمان فلان...ولی وقتی رفتم پیشش هیچ کمکی نکرد...

دیروزم رفتم پیش یه دندون پزشک که از این دوره هایی که هم کمک می کنی و پوا می گیری هم تهش مدرک می گیری مدرک تحصیلی که خیلی خوبه.....ولی خب یارو گفت فکر می کنه چون من دانشجوو ام حق چنین کاریو ندارم و .....

پس فردا می رم مارین پلانز می پرسم...

و تو راه برگشت روی صندلی زیر آسمون خدا تنها بودم و کلی گریه کردم...همش آیه الکرسی می خونم اینجوری هی خودمو دلداری می دم که خدا اگر چیزیو بخواد می شه و....ولی خب خیلی سختمه..خیلی

 


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 89/3/10:: 11:15 عصر

سلام بر همه

و از این که تولدمو بهم تبریک گفتین از همه شما ممنونم

و صادفانه می گم، با اینکه در واقع هیچ کدوم همدیگرو نمی شناسیم ولی خیلی خوشحال شدم

و واقعا هم از شما ممنونم.

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/12/27:: 9:32 عصر
و من تنهام
امروز هوا بر خلاق خیلی روزهای دیگه آفتابی بود و خوب
و این بهونه ای شد تا بارونی بودن دل خودم بیشتر احساس کنم
آفتاب برای من معنای واقعی انرژی و نشاطه
دوست دارم همیشه آفتابی باشه
البته ملایم

رفتم کنار دریا غذامو خوردم
با پرنده ها غذا دادم
چند دغه هم دستمو این قوی بد جنس گار گرفت

بدو بدو ساعت 4 اومدم خونه چون قرار بود با برادرم چت کنم
برام وبلاگشو فرستاد
توش تولد عروسمونو تبریک گفته بود
براش شعر گفته بود حتی برای روزهای پیش ترش
از این که یه روز مثلا چه حس بدی داشته توی کارو بعد با همسرش چقدر خوشحال بوده و همسرش رو باعث خوشحالی و آرامشش می دونست
خیلی خوشحالم که اون این حسو داره
خیلی و خیلی و خیلی
و البته همسرش هم وبلاگشو می خونه
وای که می تونم حس کنم چقدر خوشحال می شده وقتی وبلاگو می خونده

ولی از خودم که بخوام بگم کنار دریامو به نوشتن ایمیل برای کسی که دوسش دارم گدروندم
هرلحظه مو با یادشون سپری کردم
اینکه دوست داشتم چه جوری بود
اون چی می گفت
من چی می گفتم
اما

واقعیت اینه که هیچ کسی به یاد من نیست
من هیچ عاشقی ندارم
هر چند که برای همه شاید تعجب آور باشه
کم کم داره 26 سالم می شه
و می ترسم
از خانوادم خحالت می کشم
ای اینکه هیچ پسری منو دوست نداره
پئیا زنگ می زنه
حرف می زنه
اما
واقعیت اینه که حتی تولدممم بهم تبریک نگفت
نه تولد واقعیم ( که فکر کردم شاید تولدم بعد از حادثه رو می خواد بگه که تولدمه)اما الان داره یک ماه از تولد بعد از حادثهم می گذره و اون حتی به روی خودشم نیاورد...
اینجا دیگه منهای خیلی چیزا محدودیت دینیمم به اینکه نتونم یه عشق و عاشق داشته باشم هم به همه تنهایی هام اضافه می شه...
دور و وریهام همه یکی دو نفر و دارن
دیشب یکی از بچه ها به خاطر قرار و مهمونی امروزش با دوست پسرش کلی رفته بود لباس و امتحان آرایشش و نظر خواهی و ...
من کسی رو ندارم که حتی براش آرایش کنم یا نگران باشم که چه جوری به نظر می رسم

معننای واقعی تتهایی رو آدم چه خوب می فهمه وقتی که کاری نداره که ته ماه حقوقی داشت باشه. وقتی همه دورو و ر آدم دنبال کارا و دوست و مجبوب خودشونن و تو تنهایی حتی یه ایمیل مفت و مجانی نداری..وقتی از خدات می خوای که لااقل کارتو برات جور کنه ولی اون دیوارارو رو سرت خراب می کنه و مدام سرتو به دیوارای سنگی می کوبه
وقتی بهت تنهایی هات رو یادآوری می کنه.......
و این جوریه که تا ته دنیای خودم تنهام
نه خدایی
نه عشقی
نه کاری
و کم کم نه پولی....
جالبه  که گوگوش که داره الان برام می خونه می گه نرخ بازار هر چی باشه نرخ بازار کم نمیشه...
فکر می کنم عشق همون چیزیه که اصلا وجود نداره
اینجا آدم نبودن خدا رو حس می کنه
وقتی با خدا حرف می زنم
وقتی باهاش درد دل می کنم
وقتی ازش می خوام
حداقل کارم درست بشه که روزا سرگرمی مثبتی داشته باشم (البته نه اینکه مریض/... شم که روزا سرگرم بدبختی بشم)
ولی هیچ اتفاق مثبتی نمی افته
هیچی و هیچی
نمی دونم چرا باید همش بدبختی بیاد سراغ آدم که بعدش هی بگیم خدا خدا  و اون بخواد جوابی بده...
این چه جور خدا داشتنیه؟؟

نمی دونم
فرح

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/12/7:: 12:1 صبح
به نام خدایی که بخشاینده ترین بخشایندگان است
خدایی که روزی می دهد
خدایی که جان می دهد ، جان می بخشد و جان می گیرد

و امروز 25 فوریه است
الان 2-3 هفته است که دیگه ایران نیستم
اینجا همه هم خوبن و هم بد

دور و برم پر از خارجیه
و دارم تمام تلاشمو می کنم که آلمانی یاد بگیرم
قبل از اینکه دیر بشه

دنبال خلاف و هوسام نیستم
همه ی اون محدودیت هایی که توی ایران دوستشون نداشتم اینترنتم بود که اینجا واقعا حس بهتری دارم

اما تلویریون و ..الان داره برنامه پخش می کنه
نگاه می نم اما دنبال چیزی نیستم
فقط یاد بگیرم مکالمات روزمره ی آدما رو

و اینترنت اومدم چون منتظر بودم
منتظر یه تبریک
امروز به نوعی تولد زندگیم بود

اما....
روزای آخر چیزایی رو فهمیدم
که شاید اگه الان ایران بودم تا الان دیوانه شده بودم

نمی دونم چرا همه رو باید لحظه ی رفتنم می فهمیدم
نمی دونم اگه هر کی که داره این وبلاگو می خونه، اگه یه روز امضای خودشو ببینه که جعل شده چه حسی بهش دست می ده
نمی دونم اگه اگه کسی که داره این وبلاگو می خونه اگه یه دختر باشه با تمام امال و آروزهاش
اگه خودشو واسه کسی که دوستش داره و می خواد باهاش ازدواج کنه حغظ کرده باشه
اگه واسه اولین بار خیلی منطقی با کسی جلو بره
باهاش حرف بزنه
احساس که اونم خیلی دوسش داره
واسش تمام غرورشو بذاره زیر پا
بهش بفهمونه که دوسش داره
و بعد لحظه های رفتن
بفهمه که اون یه بار قبلا ازدواج کرده
و نامزد هم داشته
و هیچ تصمیمی هم برای ازدواج نداره
و حتی داره هلت می ده که آدمی باشی که نمی خوای

نمی دونم
واقعا باید چه حسی می داشتم
و اون از یه حرف شوخی من که بهش و به نوع تفکرش گفتم عوضی
حتی خداحافظی نکرد

باورم نمیشه
که اونم می خواسته مثل بقیه سرم کلاه بذاره
اونشب کاملا به شوخی بهش گفتم عوضی
ولی خوب که فکر می کنم.....شاید حرف شوخی من کاملا حقیقی بوده
شاید واسه همین ناراحت شد

کاهی هم فکر می کنم اون چخ سختی ای کشیده
ولی شایدم تقصیر از اون بوده

نمی دونم
نمی دونم
فقط حس خلع می کنم
کاش زودتر اینجا کار پیدا کنم
اونوقت به لحاظ روحی بهتر می شم

اونشب وقتی بهم گفت نمی دونم چه حسی داشته.....
حتی هدفشو نمی دونم چی بوده

ولی بابت خودم می دونم که عروسمون پیشم بود و نمی تونستم حرفی بزنم......
یه جورایی شوخی گرفتم
فکر نمی کردم جریانات به این بدی باشه
فکر می کردم داره شوخی می کنه
یه جورایی خواستم درکش کنم و واکنشی نشون ندم که اون از گفتن حقیقت هاش پشیمون یا سرخورده بشه

نمی دونم شاید این دلیل تمام دوری کردنهاش بوده

آه
نمی دونم
نمی دونم
فقط می دونم دوست داشتم امشب بهم ین روزو به عنوان تولدم بهم تبریک بگه
تاریخ ایرانو دیگه نمی دونم

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/10/12:: 1:43 صبح

باران می بارد و می بارد

معلم علوممان همیشه می گفت

باران آبی پاک است

نه بو دارد و نه مزه

و چون از دل آسمان می آید سرد و گواراست

اما نمی دانم چرا گونه هایم باران را آبی گرم و
شور تعریف می کنند.

معلم علوممان همیشه می گفت باران از آسمان بر سر
ما می بارد

اما چشماهایم خود را منبع بارش باران می دانند

معلم علوممان سرد شد بخار آب در هوا در آسمانها را
باعث بارش باران می داند

اما قلبم باران را در نتیجه ی شکستگی خود می
داند وقتی که روحم خود را بدون حامی می بیند و دستهایم خالی و تنها است

معلم علومم می گفت فصل بارش باران معمولا پاییز
و اوایل بهار است

اما دستهایم می گویند باران می تواند در هر فصلی
ببارد

خوش به حال کسی که وقتی باران در دنیایش می بارد،
درآغوش همدمی است که پیوسته نوازشش می کند و می فشاردش

و می گوید که دوستش دارد

حتی وقتی که باران ببارد

و پیشش می ماند، برای تمام لحظات بارانی


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/10/12:: 1:35 صبح

ولی دیگه بریدم من با اینا نمی تونم ادامه
بدم..خصوصا اینکه دیگه الانا که کارا رو ول کردم دیدم که همچین صداقت به خرج نمی
دن....

قراره هفته دیگه جلسه داشته باشیم

خدایا دباره اینا بازی در نیارن..من به پولم
نیاز دارم....قرون به قرونشو

از طرفیم نمی خوام سر نگه داشتن بخشی از طلبام
تهمتی جیزی بهم بزنن...به خصوص وقتی که نیستم

کاش بهشون اعتماد نکرده بودم و سر وقت از همون
پارسال و پیرالسال لااقل حقوقامو برداشت کرده بودم....

امشب از سر دلتنگی زنگ زدم به پویا تا از روی
مسنجرش صداشو بشنوم ..شاید یه کم آروم بشم

احساس کردم زنگ خورد....ترسیدم نکنه گوشیو
برداره..زودی قطع کردم...

اصلا نمی دونم تو این سال نو، ایرانه یا نه..اگه
زنگ خورده باشه واقعا که معلومه ایران نیست

جرات ندارم دوباره بهش زنگ بزنم...می ترسم
موبایلش زنگ بخوره....

خداکنه ویزام هفته دیگه جور شه و من زودتر
برم...

خسته شدم..احساس می کنم توی قفسم..

من عادت دارم از توی اینترنت هر مطبیو که حالت
آموزشی داشته باشه می خونم..روی روابط، زیبایی، آشپزی، باغبونی و....

ولی این روزا همه جا فیلترهL کتاب هم که با این سرعتای پایین
دانلود نمیشه...

خداکنه هفته دیگه حقوقام اکی شه و ویزامم اکی
شه...اون وقت خیلی خوبه


کم کم پویا رم فراموش می کنم


شاید اون اصلا منو دوست نداره.....وگرنه اینا
رفتارای یه آدم عاشق نیست


به قوق ننا یه خواننده آلمانی که جدیدا شعرای
اونو دارم گوش می دم...
hast du
etwas seit fur mir?
یعنی یکم وقت برای من داری؟؟؟...من نمی خوام مثل این خوانندهه از کسی تقاضای وقتی
برای خودم بکنم...عشق باید دو طرفه باشه.هر چند بی دریغ.


جدیدا ایمیل داده که تو اولین فرصت دعوتم می کنه
همو ببینیم...ولی از نظر من هر لحظه ای فرصتیه واسه با هم بودن و همو دیدن..


باید فراموشش کنم هم خودشو هم خوابای دکتر ک و و
هم خوابای خودمو

نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/10/12:: 1:35 صبح

به نام خدایی که زیر باران خیس نیست ولی بارانی
است....

دیشب داشت بارون می یومد..می یومد و می یومد و
می یومد....

از وقتی که رفته بودم کلاس تا نیمه های شب...

همگی با عروسمون و خانواده رفتیم بیرون شام
خوردیم..

از وقتی که برگشته بودم دلم تنگ بود...

بارونو که نگاه می به خودم می گفتم و ا.. رازق
بغیر حساب

و بارونی رو تماشا می کردم که بدون هیچ دریافت
یا حسابی روی زمین می بارید تا زمین رو سبز کنه وبذاره موجودات زمینی ازش بنوشن و
زنده باشن

کی می دونه حتما بارونی که میاد به اندازه ی
همون آبیه که از دریاها و رودها بخار می شه؟؟؟؟

کی میاد و کی می ره..

سالایی که بارون نمیاد چی؟

اگه این جوری باشه هیچ وقتم نباید کم آبی
شه...چون وقتی بارونی نیست یعنی بخاری نیست...پس باید آب توی سدا و توی درساها
باشه

شایدم آسمونم بخارارو ذخیره می کنه...

ولی بازم نمیشه حسابش کرد...

چقدر ذخیره می کنه...؟؟

دلم برای پویا تنگ شده..الان هم....

زیر آسمون به این بزرگی هیچ کسی منو دوست
نداره...

هیچ کسی برام نمی میره

دلم آرامش با کسی نداره

خدای من کجای این دنیای بزرگه؟؟؟

همش نگرانم

شرکا باز می خوان سر حقوقم دبه دربیارن...هی می
گن پول بریز....

جای اینکه پولمو بهم بدن فقط می گن تعهد
اخلاقیشون به من اینه که پولامو و حقوقی که طلب دارمو بهم بدن..

ولی کلی هم از کارها شاکین...




نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/9/16:: 3:18 صبح

دوست داشتن ها و دل بریدن ها

چقدر عجیبه

وقتی آدم کسی رو باور می کنه و مهرش رو
توی دلش جای می ده دیگه می خواد همش با اون باشه

باهاش احساس راحتی می کنه، حرف می زنه،
می خنده...گاهش حتی به هر سوژه ی ریز و درشت می خنده و می خنده و می خنده..از ته
دل...و این ادامه داره تا وقتی که دیگه کم کم آدمای جدیدتری موضوعات مشترکی با آدم
پیدا می کنن و کم کم این نقاط  یا موضوعات مشترک زیاد می شه و کم کم آدمای
جدید می شن سنگ صبور آدم..دیگه کم کم رفق قدیمیت یا همون عشقت که حاضر بودی همه
زندگیتو واسش بدی واست کمرنگ و کمرنگ تر میشه....ولی هیچ وقت به این فکر نمی کنی
که واسه اون عشق حاضر بودی حتی جونتون بدی ولی واسه این دوستای جدید حاضر نیستی
جونتو بدی...یا با این دوستای جدیدت هیچ وقت از ته دل به هر موضوع بی مزه ای نمی
خندی!

خلاصه کم کم اون عشق فراموشت می شه و
شاید عشقای جدید جاشو بگیره...دوستای جدید عشق جدید و....

ولی چقدر بده این اتفاق وقتی می افته که
اون عشق همسرت شده و تو دوستای جدید یا عشقای جدید و جایگزینش می کنی....

گاهی فکر می کنم خیانت دو طرفست...

وقتی آدم هنوز همه چیزش درحد علاقه و
عشقه و هیچ پیمانی بسته نشده شاید آدم جایی برای دو دل شدن داشته باشه...

هر چی که فکرشو می کنم، به خودم می گم
فکر کنم همه آدما وقتی که عاشق می شن و رو کسی جدی تر می شن یا یکم زیادتر بهش فکر
می کنن ناخودآگاه شاید مغزشونم به کار می افته و این سوالو مطرح می کنه که آیا این
آدم می تونه شریک خوبی هم برام باشه؟؟

و بعد مغزش شروع می کنه به اینکه یه بار
بخواد و یک بار نخواد

یه بار ایراد بگیره و یه بار واسه شنیدن
صدای عشقش که همین 2 دقیقه پیش باهاش حرف زده دلش تنگ بشه

شاید ناخوادآگاه مغر این فرمان و مقایسه
ها رو پیش می کشه

. حتی توی عاشقی ای که هنوز رسمی نشده هم
شاید این مسئله پیش بیاد

 

 

 

 

وقتی آدم کسی رو دوست داره حسب فطرت می
خواد که باهاش باشه و باهاش چیزای بیشتری رو تقسیم کنه و اون وقت مغز شروع می کنه
به ارزیابی و یه روز خوب و یه روز بد بودن تا کم کم آدم به یک نتیجه برسه که بره
یا با اون آدم زندگی مشترکی رو آغاز کنه

ولی راستش اصلا نمی فهمم وقتی آدمی با
کسی زندگی مشترکی رو شروع می کنه چه جوری می تونه به کس دیگه ای فکر کنه

گاهی هم می مونم تو اینکه وای چقدر سخته
این تصمیم گیری!!! یعنی یکی و انتخاب کنی و پای همه چیزش وایستی..بد یا خوب...

برادرم تازه ازدواج کرده

..ادامه مطلب. پایین..:)!

اینم از مشکلاتو محدودیت های پارسی
بلاگ!

می ترسم چند وقتدیگه هوا رم بگن
پولیه!


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/9/16:: 3:17 صبح

گاهی حس می کنم وای اینا چقدر راحت تصمیم
گرفتن!! شاید اگر من بودم....

گاهی هم به خودم می گم دختر شاید تو هیچ
وقت یه رابطه ی دوطرفه نداشتی...

گاهی هم دلم می گیره.... اینکه هنوز کسی
رو نتونستم پیدا کنم....

 

همکارم در مورد نگرانی های من راسه رفتنم
که خونم کجاست و چه جوری نهایی کنم خونمو و اینا ...می گفت تو چرا ازدواج نمی کنی!
می گفتم اوووه ازدواج کنم که اصلا دیگه طرف نی ذاره برم!! ولی اون می گفت مردی که
ادمو بخواد نه تنها جلوی آدمو نم یگیره...تازه خودش پامیشه می ره اونور، خونتو می
گیره همه چیزم برات فراهم می کنه بعدش تو رو می بره....

شاید راست می گه...خاصیت دوست داشتن
همینه..خاصیت دوست داشتن با هم بودنه...علاقه به پیشرفته...و فداکاریه ..

دلم از پویا می گیره......شاید اونم اگر
منو دوست داشت ساده ترین علامتش زنگ زدن یا یه ایمیل ساده و کوتاه ولی با محبت
بود...

دلم بیشتر می گیره!...یعنی من با تمام
خصوصیت های خوبم نتونستم کسی رو که دوسش داشتم رو جذب کنم...می گن زن باید ناز
داشته باشه...شاید من زیادی رک و ساده م....شاید رسم عاشقی رو نمی دونم.

عشقای بچه گونه و دوست داشتنهای دانشگاهی
هر چند که از سر خرافات و حماقت ها بود هر چند که تعداد هم نبود ولی همه شاید به
آدم می گفت تو هنوز بچه ای..اما الان چی؟؟

دیشب باز خوابشو دیدم....با هم بودیم..توی
خوابم دوسم داشت...و می خواست واسه زندگی مشترکمون برنامه ریزی کنیم

صبح که بیدار شدم به خودم می گفتم چرا
همیشه این آدم به امیرالمومنین بر می گرده؟؟؟

واقعا واسم جالب بود

 

اما راستش اعتقاداتم سست شده..نمی خوام
مثل خرافات زمان دانشگاه کار بده دستم....هر چند که الانم آب از سرم گذشته اما به
هر حال شاید اون موقع اعتقادم به خرافات یا استخاره با قرآن توجیه پذیر بود و هر
کی می گفت این کار خطا بوده و ما بچگی کردیم ولی الان چی؟؟ الان که یه بار از این
سوراخا گزیده شدم چی؟؟؟ می گن با خواب چیزی بر آدم واجب نمیشه...

پس سعی دارم منطقمو جایگزین کنم و به
زمان و اتفاقات و نشانه های منطقی بچسبم....علاقه ی پویا هر چی که بوده.....الان
دیگه نیست...شاید سرش به جای دیگه ای گرمه ..راستش اون روزی که زنگ زد وسطای صحبتش
شارژش تموم شد...خوش یه لحظه که گفت شارژش تموم شد و اینا یه آن یه چیزی گفت که
انگار به کسی /کسانی زنگ می زنه..البته زودی درستش کرد و گفت جاهای اداری...نمی
دونم راست یا دروغش من حقی ندارم که اظهار نظر کنم...اون که وقت منو نمی گیره دائم
که من بگم چرا با منه و با کسای دیگه ای هم هست....گاهی هم فکر می کنم خیلی پسر خوبیه...بالاخره
اونم آدمه و کار و زندگی داره ..شاید واقعا جایی/جاهایی کار داشته و طبیعتا می
خواد که زنگ بزنه..هر چند که واسم یه نکتست که می خواد خودشو به دور از لذات
حیوانی بیان کنه (حالا تظاهر یا واقعیت...بالاخره با شرایط اون اکثر آدمای جامعه
ما راجع بهش فکر بد می کنن..شاید کلا حساس شده و چون کاریو نمی کنه نمی خواد کسی
هم راجع بهش فکر بدی بکنه....) شاید هم یه زندگی سالم و روتین داره که داره به اون
ادامه می ده و فکر کرده که من کیس خوبی برای دوست داشتن نیستم....اون تلفن های
دائمیشو از من قائم می کنه..منو نمی خواد ببینه و زنگ یا ایمیلی هم جز دیر به دیر
نمی زنه... بیشتر همیشه فکر می کنم ادم مثبتیه تا منفی...بنا رو همیشه می ذارم به
اینکه اون چیزایی که خودش می گه درسته....اصلا واسه همینم هست که دوسش دارم اگه
فکر می کردم داره واقعا 1% دروغ می گه که طبیعتا با حساسیت های من الان علاقه ای
هم در بین نبود....ولی خب شرط احتیاط واسه یه دختر که می خواد سالم زندگی کنه اینه
که زودی توی دام هم نیفته و همیشه به آقایون دور و ورش 100% اطمینان نکنه! خصوصا
سر خودش! به خصوص که الانا پویا نه حالمو می پرسه نه زنگی نه.....

توی نماز اینقدر گرفتاری دارم که نمی
دونم کدومشو به خدا بگم. کارای شرکتو که تعطیل کردم مدام فکرم درگیره..اینا نمی
تونن کارارو درست انجام بدن
L هنوز هیچ کاری انجام نشده..هیچ
کاری..کارمندا رفتن منم که خب چی بگم؟! پویا اصلا راجع به این ضایا برخوردای خوبی
نکرد..یه جورایی حرفاش بوی طعنه می داد...این تیپ اخلاقای کلاس گذاشتنش هم منو می
ترسونه (یعنی اگه صوهرم بود واقعا می ترسیدم...چون این جور آدما (البته اگه
برداشتای من درست باشه) یعنی طرف تجربه ی کافی و واقعی نداره و به علاوه یعنی
کوچکترین اشتباهاتتو یا بدیهاتو یا واقعیات زندگیتو مثل پتک کی کوبه توی سرت)


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

94559:کل بازدید
6:بازدید امروز
3:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک