سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
ـ در سفارش به هشام : مبادا که حکمت را فرو افکنی و آن را نزد نادانان بنهی . [امام کاظم علیه السلام]
نویسنده : فرحناز:: 88/8/3:: 1:32 صبح
ایم از یه روزدیگه
هفته پیش استعفای کارو رسما دادم
همه شکه بودن
من معمولا وقتی چیزی رو دوست ندارم حتی برای اینکه از شرش خلاص بشم هم راجع بهش صحبت نمی کنم
فکر کنم کسی روی ایمیل جدی نگرفته که من نمی تونم دیگه توی شرکت باشم (آخه اواسط ماه ایمیل زدم و گفتم که دیگه نمی تونم بیام. گفتم با ابرنامه هام شرکت همخونی نداره....)
یکی از همکارام می دونست این حرف من یعنی من از این وضع راضی نیستم (خب این هم واقعیته مه من از این وضع راضی نیستم...)
خلاصه از اونجه که استعفای من باید رسمی می شد این بود که آخر جلسه گفتن خب دیگه مورد دیگه ای هست....رو به همه..
و من گفتم : فکر می کنم در جریان هستین که من .....
اولش همه شکه بودن
یکی می گفت مگه من چی کم گذاشتم ( منظورش برای من بود) ..من تو دلم می گفتم چی کم گذاشتی؟! بگو توی بدی از چی دریغ کردی..!
یکی می گفت همه شرکت شما بودین و مهندس دشتی...که دشتی که توی جریان و این فیلد کارا نیست فقط شما بودین ....حالا می خواین واسه شرکت چی کار کنین در ازای سهامتون!!!! منم خیلی ساده گفتم من دو سال هم بیشتره دارم کارا رو می کنم.زمانی که من 6 ماه دنبال نمایندگی ها بودم اصلا حتی شرکتی وجود نداشت ..بعد هم که کار و کار و کار از 6 صبح تا 10-11 شب...یا حتی بیشتر. و تایید این مسئله رو از یکی از حضار زیر آب زن(یعنی یکی به اسم ی که حسابدار یکی از همکاراست و حسابشم الحق که اینقده بخور بخور کرده توش که آدمی که حساب 1000 تومنیش دستشه هم نتونسته بفهمه طرف چی کار کرده!!!! ولی من می دونم و چند تا از کارمندای شرکت می دونیم....
یکی از بچه ها می گفت تو خییییییییلی کنترل داری روی خودت! من اگه جای تو بودم این ی این قدر می نشتست می گفت من اینم و من اونم...همچنین تو جلسه بهش می گفتم ا؟؟ پس اگه تو اینهمه حسابت دقیقه بگو ببینم اون 12 میلیونو چی کارش کردی!!!
:D ولی راستش من به همکارمم گفتم. سعی می کنم شرکت رای به انحلال بده . با این آدمایی که من دیدم بخوام تو این شرکت باشم اینا یه کار غیر قانونی می کنن پای منم گیر می شه....اینا هم که حتی تو جلسه هم من مطرح کردم آقا یا سهممو بخرین یا بذارین بفروشم به یکی دیگه و ...هیچ کدومشو قبول نکردن که من توی شرکت باشم:((((((
نمی فهمم...ادما چرا نمی خوان یا نمی تونن درک کنن که وقتی کسی دلش جایی نیست حتی با زنجیر هم نمی تونن نگهش دارن..یا اصلا نمی تونن با این قضیه کنار بیان...
ی آدمیه که مدام دنبال زیر آبزنی و .. است بچه ها(کارمندا) می گن اون باشه ما کار نمی کنیم....می خ.استن از فرداش نیاین. خواهش کردم به خاطر منم که شده بیان..بقیه جنسای شرکتم بدیم بره و .......ولی در عین حال برای یکی دو ماه دیگه سعی می کنم براشون کاریو ردیف کنم ..خودشونم دیدن من به چند جا زنگ زدم....
خلاصه اینکه برخلاف این جمله ی همکارم که می گفت اگه اون بود همچین تو جلسه ی رو ضایع می کرد. باید بگم منم اگ مشکل خاصی پیش نیاد ساکت نمی شینم.
روزی که روز خداحافظیه منه می خوام با یک لحن معنی دار به ی بگم آقای ی امروز x/x/88 ه من x/x/89 به شما زنگ می زنم و حالتونو می پرسم. جلوی خودشم سال دیگشو می ذازم روی ممو موبایلم.
وقتی هم که همههههههههههههه کارا و مالیاتی و ... تموم شد به همکارم که حساباش دست این آدمه و مدام داره از شرکت پول می کشه، می گم ببین ....میلیون بود....
اون وقت قاعدتا هم ی ضایع می شه..هم اینکه اون همکارم هم دیگه نمی تونه به ی اعتماد کنه، از طرفی هم چون همه حسابها و مالیاتی ها و غیر قانونی یا قانونی بودن ها رو ی تنظیم کرده همکارم نمی تونه بذاره طرفو کنار...
شاید این بهترین مجازات باشه برای آدمایی که با وجود داشتم میلیون ها و میلیلردها، دنبال اینن که "من" باشن ، زیر آب بزنن ، ایجاد بی اعتمادی بکنن در حالی که اشتباهه یا نون آدماییو ببرن که با 400-500 تومن درآمد ماهیانه باید خرج بچه و قسط و خونه و خودشونو بدن.
یکی از بچه ها رو فرستادم شرکت رقیب! امروز مصاحبه داشت. من که بهش گفتم با چیزایی که تومیگی حتما قبولی.. و امیدوارم همین طور باشه...
یکی دیگه هم بهش کلی زنگ زدن آخرش امروز با توجه به اوضاع فعلی رفته ولی بازم میگه دلم رضا نیست برم از اینجا. گفته 15 روز دیگه می تونم بیام! :D الکی! گفته شرکت واسم تازه 15 این ماه پایان کار زده!
حقوق پیشنهادیشون خیلی خوبه. من که گفتم برو....یا یه جوری نگهشون دار که بلافاصله بعد از اینجا بری
ای بابا بگذریم از کار...باز من کلی حرف زدم
گذشته از همه اینا باید بگم مدرکم پیدا شده:))))
امروز مدام تو فکر پویا بودم.... یکی دو تا از بچه های شرکت جریان من و پویا رو می دونن.. یکی خییییلی کم و یکی خییییلی زیاد!
امروز سراغ پویا رو می گرفت که چه خبر....گفتم هیچی..من حساب خاصی روش باز نمی کنم..یعنی کاری هم نمی تونم بکنم...دیگه حتی کارمندی که با هم راحتیم و هم هچیز و به هم می گیم هم می گه خانم....حق دارین... شما دو تا واقعا هم رابطتتون اصلن در حد دو تا دوست نیست..
بعد از ظهر رفتم خرید واسه وراسم بردارم که این هفته برگزار می شه..وای که چقدر بار داشتم...
توی مترو همممممممه دخترا یی که می دیدم و جلوم بودن و حرف می زدن همه از این و اون و دوست پسرشون و...حرف می زدن
دو تاشون خیییییییییلی خفن بودن..مونده بودم این خانومه یه دونه سر داره ! یا دو تا!! از س که مقنعش بالا بود!!! اون همه پف واقعا توی مو! من که خانومم نمی دونم می تونه وجود داشته باشه یا نه!!!! اون یکی هم جوری موهاشو سشوآر کشیده بود که موهاشو از کنار مقنعه هم ریخته بود بیرون راحت می تونم بگم 5 سانت با صورتش فاصله داشت!!
تو همیسن اثنا بودم که دو تا جدید سوار شدن و جلوم وایستادن..اولش به نظرم خیلی آدمای ساده و خانومی اومدن..بعدش صحبت شد سر مهمونی و ...جای جالبش این بود که خانومه یه لباس با بالاتنه باز پوشیده بود.. توی مهمونی باباش و دوست پسرش بهش گیر داده بودن که درآر اون آشغالو..اینم به روی خودش نیاورده. بعدش وسط مهمونی یکی خورده بهش.......بعد این طرف خودش نفهمیده بوده!!!! یه هو یکی از دوستاش (لاله بود اسمش) اومده لباسشو کشیده سر جاش! بعدم گفته ببین انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اصلن نه برگرد نه...

خندم گرفته بود. ولی جلوی خودمو گرفتم....طرف هم انصافا خوب تعریفمی کرد...می گفت شانس آوردم بابام و امیر (دوست پسرش)ندیدن...ولی بعدنا هم که بوده به امیر می گفتن بدترین چیزایی که دیدی چی بوده....میگه من خودم هیزم! (روی بالاتنه) نمی خوام کسی اینو نگاه کنه.....

هیچی دیگه خلاصه اینم از این ماجرا...حالا اینا هر دو قسمتای کمی از راه بودن...گاهی بعض می یومد تو گلوم...
امروز پارچه بالای سر عروس و دومادمونو خریدم...گرون ترینشونو گرفتم...
گاهی که اینا از دوست پسرا و حرفای مزخرفشون می گفتن من یاد خودم و پویا می افتادم..
دلم واسش تنگ شده
گاهی هم فکر می کردم زندگی چقدر پوچه....دلم به هیچ چیزی نیست...حتی راهی که دارم می رم و رفتنم از این مملکتی که برام حکم غربتو شکنجه گاهو داره
توی ذهنم به خودم می گفتم اگه یه روزی رابطه جدی ای بین من و پویا سر گرفت اگه ازم بپرسه چرا دوسش دارم بهش می گم چون تو پویایی

ولی خب اینم خیالی بود و بس...
خودمو خیلی ضایع کردم
هفته پیشم که کلی ناراحتش کردم ( البته اینجوری که خودش می گفت.... گاهی نمی دونم ولی احساس می کنم روی یه چیزایی می خواد خیلی تک باشه یا می خواد خودشو نشون بده....) نمی دونم شایدم اینجوری هست واقعا.... شاید اونم کسی رو واسه گفتن حرفاش پیدا نکرده..که باز هم فکر نکنم...تو این مملکت پر از دخترا و پسرای بده...
وقتی اون هر شب میره بیرون. اونم جایی که غرب تهرانه قاعدتا یه دختری گذری هم که شده می شه که سر میز بشینه...
شاید پویا به اندازه ای که من فکر می کنم پاک و ساده نیست
شایدم هست
هیچ کسی هم شاید فکر نکنه من وقتی می رفتم سفر کوچکنرین دستی از پا خطا نکردم....یا حتی شبایی که دیر میام و....
ولی خب توی مردا این اتفاق کمتر می افته..
ای بابا ول کنم این بحثو
آدم بهتره به دیگزان شک نکنه و تهمت نبنده...

ولی توی گلوم بغضه...کاری به سن و ازدواج و غیره ندارم...ولی چرا من بعد اینهمه مدت و موقعیت نتونستم حتی یه همراز خوب واسه خودم پیدا کنم...چرا نتونستم کسی رو دوست داشته باشم و اونم همین طور باشه و برای مدت طولانی این احساس و رابطه وجود داشته باشه؟

چرا راحت گذاشتم پویا با 2 تا کلمه خامم کنه و بعدش تا ماه ها حتی نپرسه تو زنده ای یا مرده ای ..در حالی که من مدام فکر کنم وای چه مشکلی پیش اومده واسش یا......و هی بهش ایمیلای مزخرفی بدم که حتی یادآوریشونم باعث تحقیرم بشه؟؟

امشب به ناخن های خانمها دقت می کردم..لاک زده مرتب یا حتی طراحی شده...چه وقتی....برعکس من..خسته و کوفته بودم و نامرتب..به خصوص که رفته بودم توی اون مراکز خرید..دیگه هیچ نایی نداشتم....خوبه آدم اینجوری باشه که لاک داشته باشه همیشه..ولی من حتی نمازم رو هم که نمی خونم و تنبلی می کنم:((( از روی عذاب وجدان لا نمی زنم که بهونه ای از این نظر پیش خدا نداشته باشم....

خدایا نمی دونم....
فقط می دونم اگه الان 10 بار یا الله بگم، واسه حاجت بهت می گم خدایا از این زندگی خستم. زودتر راحتم کن..
خوب هم که فکر می کنم می بینم من هم یه آدم کاملا علمی بودم هم یه مدیر هم یه مهندس هم یه آدمی که مارای هنری بلده....
ولی هیچ امید و انگیزه ای واسه ادامه حیات ندارم..
ازدواج هم واقعیت اینه که بخشی از زندگیه...وقتی کسی رو دوست نداری..چه فایده ..اینهمه طلاق و ...شاید نشون مدن درصد کمی از ادما می تونن همچنان در کنار هم بمونن...دوست داشتن هم یک بخش مهمی از این موندنه (به نظر من) وقتی کسی رو دوست ندارم که در عین حال رابطمون دو طرفه باشه و جدی باشه و طرف هم معیارهای لازمه زندگی رو داشته باشه..ازدواج شاید یه واژه سادست واسه ایجاد تغییری که شاید خیلی بد تر باشه..در کنار مردی بودن که علاقه ای بهش نداری..بخوای بوی عرقشو تحمل کنی یا....نن اصلا خوش آیند نیست. حتی ریسک تجربه کردنش هم یه جورایی بده....
فرح
شنبه
2 آبان 88


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

92205:کل بازدید
30:بازدید امروز
26:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک