سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
آن که به کار کسانى خشنود است ، چنان است که در میان کار آنان بوده است ، و هر که در باطلى پا نهاد ، دو گناه بر گردن وى افتاد ، گناه کردار و گناه خشنودى بدان کار . [نهج البلاغه]
نویسنده : فرحناز:: 88/3/11:: 8:31 عصر

(ادامه از عشقی در سکوت وجودم(1)..آخه انگار محدودیت کاراکتر گذاشتن!!

--

قهوه های هلند معرکه است

دلم بد جوری گرفته

محض اینکه ما هر بار قهوه می دیم خواستم یکمیشو دم کنم

ولی وقتی مامانم ریختش دور

و گفتم حق نداره واسه آدمایی که برام حتی یه سوزن ارزش ندارن، دوباره از اون قهوه حروم کنه براشون

اگه بکنه وقتی برسن بیرون نمی یام

و اون تا من اومدم توی اتاقم رفته دم کردهL

بهش گفتم

و الان هم رفتم چک کردم

دیدم ریخته

واقعا می خوام بیرون نرم

واقعا واقعا

برن به جهنم

پسره مگه خودش چشم نداره!

یا شایدم این بدبخت چشم داره مامانش اینا می خوام به روشهای من درآوردی خودشون واسش زن بگیرنL

کاری که نمی دونم

نمی دونم

ولی شاید شاید شاید شاید خانواده ی پویا باهاش کردن

قرار بدو همدیگرو ببینیم

آره من به دوستم گفتم و ظرف کمتر از 24 ساعت همه چیز به هم ریخت

یه دفه ای ام اس داد که نمی تونه به قرار 3 روز دیگه مون بیادL

و دیگه بی خبری و بی خبری

تا اینکه گفتم اتفات خوبی براش نیفتاده

و بعد هم گفت از خانوادش دلگیره..

نمی دونم

اصن نمی خوام حدس بزنم چی اومده به سرش

دوست دارم از زبون خودش بشنوم

دوست دارم اونجوری بدونم که اون میگه و می خواد

اینجوری می تونم باز من ساکن باشمو و اون حرف بزنه

می تونم صداشو بشنوم

 

نمی دونم خدایا

کاش به جای اینکه قدرتتو با خلقت این همه موجودات و حوادث عجیب و غریب ثابت کنی

کاش به جای اینکه همیشه منتقم باشی و سنگدل ...

کریم بودی و مهربون و دلسوز

و تویی که بین انسان و قلبشی

کاش کمی هم به قلب وامونده ی من می رسیدی

نگو صلاح بر اینه

تو می تونی هر بدی و هرنا صلاحی رو تبدیل به خوبی و خیر کنی

و من به این مطمئنم

و می دونی با چه اطمینانی به این حرفم اعتقاد دارم

تو محبت رو خلق کردی

و هوس رو

و تو بین انسان ها محبت ایجاد می کنی

و شیطان هوس

منو بالاجبار به سمت هوس نرون

محبتی رو که ایجاد کردیو بهم ببخش

 بهم ببخش

 

فرح

دوشنبه 11/3/88

1 جوئن 2009

ساعت 8:20 شب:(


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/3/11:: 1:21 صبح

کاش می دیدی که چگونه برای خداحافظی با تو اشک می ریزم و بغض گلویم را می فشارد.
کاش می دیدی که چگونه برای آخرین بار صدایت را می شنوم
کاش می دیدی که چگونه شبی را با خداحافظی از تو صبح کردم
کاش می دیدی که برای صبوری خواستن از خدایم چگونه دندانهایم را بر هم می فشارم تا سختی بر زبان آوردن کلمات را بر خود هموار کنم.
یا حنان ی ی ی ی ی ی ی ی ی ا مستعان ن ن ن ن ن 
خدایا اگر او سهم من از زندگی نیست، کمکم کن تا از جانم فراموشش کنم.
فرح 
10/3/88


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/3/11:: 1:21 صبح

به خدایی می سپارمت که جز او پناهم نیست
به خدایی می سپارمت که جز او یاور و همراز من نیست
به خدایی که در سینه ام مهری کاشت ماورای هر غریزه و هر شهوت
به خدایی می سپارمت که توان نجات تن تب دارم داشت ولی در تبم سوزاند
باشد که او گرچه با من بی مهری کرد
ولی
تو را نگاه دار باشد و پویا
فرح 
10/3/88





نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/3/11:: 1:20 صبح

حرفهای نگفته ام با تو تمامی ندارد
دلم برایت تنگ شده
گاه که به آسمان می نگرم
تصویری از یک آرامش نامدام می بینم
که روزی ان را هدیه ای الهی می پنداشتم 
و خدای را هزار بار برای آن شکر می کردم
و خودم را غرق در خوشبختی و شادکامی می دیدم
حس خوبی به لحظه ی خوابیدن
حس خوبی به لحظه بیدار شدن
حرف های خوب و ساده
چقدر زیبا بود و دوست داشتنی
حالا می دانم خدای مهربانم چه چیزهایی را زیباتر از زمین و گلهای رنگارنگش آفریده
حیف که سخاوت جود و محبتش را نثار من نکرد
شاید که لایقش نبودم
شاید هنوز باید در تب صدایت بسوزم و آرام ارام اشک هایی بریزم به پهنای نیل
نیلی که روزی به روی موسی باز شد
و من او را به همان معجزه قسم دادم
نشد
و تو هق هق و بغض فشرده ام را ندیدی و نشنیدی 
وقتی به خدا سپردمت
و از او عاجزانه خواستم حال که تو را به من باز نمی دهد
مهرت را نیز بازستاند.

احساسی صادقانه و پاک
چه شد که آن ها را همه به یکباره از دست دادم؟
اگر یک بار دیگر دروازه ی چشمانت را به روی من بگشایی
خدای را برای دوباره بودنت پرستش خواهم کرد
و سخاوت دریا را برایت هدیه خواهم داد
شاید این بی دلیل ترین جدایی بود که زمین به خود دیده.
و شاید باید راز دوست داشتنت را به نزدیکترین دوستانم نیز نمی گفتم

نمی دانم
قانع نمی شوم
می دانم ..می دانم در راه آمدن بودی
و من به کمتر از لحاظاتی پس از انکه از عشقت در قلبم با نزدیکترین دوستانم سخن گفتم
تمام دنیا دست به دست هم داد تا دیگر نبینمت
گیرم که قلب دوست کوچک بود
باشد قبول 
اما چگونه قدرت خدایم را در کوچکی قلب دوستم جای دهم؟
به خاطر بزرگی خدایم بیا و حرف بزن
فرح 
8 خرداد 88



نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/3/11:: 1:19 صبح

نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 88/1/19:: 10:50 عصر

دلم می خواد وقتی می گی ....(فرح) بگم جوووووووونم، عشقم

دلم می خواد وقتی می گی سلام بگم سلام عزیییییییزم

دلم می خواد وقتی می گی حالت چه طوره بگم از ندیدنت تب دارم

دلم می خواد وقتی می گی چه کار می کردی بگم داشتم به تو فکر می کردم

دلم می خواد وقتی می گی می خوای منو ببینی بگم من دارم واسه دیدنت لحظه شماری می کنم

دلم می خواد وقتی می گی من از صحبت با تو لذت می برم بگم منم از شنیدن صدای تو شاد می شم

وقتی می گی منهای چیزای دیگه، شیطون قلقلکم می ده که بپرسم کدومن اونایی که منهاشون کردی!؟

دلم می خواد وقتی می گی من یه کاری کردم که زنده موندم بگم از این به بعد به خاطر تو زندم

دلم می خواد بهت بگم عزیزم با تمام وجودم دوست دارم. دنیا برای من چهار تا حرفه اونم .......تویی

دلم می خواد تو چشات زل بزنم و تماشات کنم

دلم می خواد بغلت کنم و ببوسمت....آروم آروم

دلم می خواد سرمو بذارم رو شونه هات و بخوابم

شاید اینجوری آروم شم.

......

.....

.....

دوست دارم هر لحظه  با تو باشم..... لحظه به لحظه

 

دوست دارم

از همین دور می بوسمت

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 87/12/24:: 9:13 عصر

از دیشب تا حالا می خوام بنویسم. بازم یه حس وووووووو من یاد نوشتن احساس و وبلاگم کردم!

خب چی بگم؟ اینقده حوادث تیو عمرم دیدم که دیگه می ترسم به این حس جدیدم اعتنا کنم.  بلای جونم بشه!

اگه بگم من مسافر هواژیمایی بودم که سقوط کرده باورتون می شه؟؟ هیچکس باورش نمی شد!

خیلی عادت به اهمیت دادن به آدمای غریبه ندارم. ولی کسی که مهمون مابود خیلی می خواست شو بده و با همه حرف بزنه. منم مثل بز فقط نگاه می کردم بقیه رو!! یا گاهی لبخند می زدم.

اون به هر کسی می گفت بهمون می گفتن نو..ریلی؟ یعنی. نه! جدا! / واقعا! (البته شما اینا رو انگلیسی بخونین. ) و گاهی هم چون من وقتی می دیدیم مهمونمون داره هی میگه اینجوری شد و .... می دیدیم طرف مقابل له من هی نگاه می کنه 0من خیلی معمولی و ساکت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده نشستم!!:د :د از من میرسیدم آیا این آقای (دکتر ) راست می گه یا نه!!!

خلاصه اینکه با چشمام دیدم و با تمام وجودم حس کردم که چه جوری به زمین کوبیده شدم! و چه جوری خیلی راحت اون واقعه رو پذیرفتم! (چون حتی دکترمم از اون همه اسمارت بودن من بعد از حادثه تعجب کرده بود!! ) و دیدم که خدا منهای تمام اون خلقت بی نظیرش ولی چه جوری می تونه قدرتش رو به ما ادما نشون بده!

واقعیت اینه که من خیلی خیلی راحت با این قضیه کنار اومدم و اصلا انگار نه انگار که دارم از یه هواژیمای تیکه تیکه شده می یام بیرون. ترس نداشتم ولی حس خطر داشتم. خطر انفجار. و شاید یه دلیل بزرگی که این واقعه رو راحت ژذیرفتم این بود که خدا رو 100000000000 مرتبه شکر نقص عضو نداشتم نه من و نه همراهم. اون هیچ حالش بد نبود. بر خلاف اینکه کمی شیطنت می کرد و می گفت حالش بده....ولی بازم خوشحال بودم که اون حالش بهتر از من بود. چون مسئولیتش با من بود!

اما اونچه که از این واقعه برام موندیه سری اهداف جدیده و یه حس جدید.حادثه کس رو شناختم که الان دو روزه که یه حس جدید دارم.

حالا شک دارم که این حکمت آنتیل لست مومنت خدا که اول مثل سقوط برای همه و حتی خود من تعریف شد،داره تبدیل به یک فرود و یک پرواز میشه! امیدوارم که بشه.

ادما رو خیلی راحت میشه شناخت. ولی به قول یکی از دوستام بعضی آدما نوبت به خودشون که میرسه اشتباهات بزرگی می کنن! حرفش در مورد اون موقعهای من بود و حس ها و کارای اون موقعم. و در واقع گله ش از من بود گه من که مخم واسه بقیه مثل کامژیوتر کار می کنه چرا نوبت که به خودم رسید اشتباه کردم!

شایداز وسواس زیاده

از بچگی می خواستم عشق و تو چیزا و حادثه های عجیب و غریب ژیدا کنم.

جالبه که همیشه به جای اینکه مثل یه خانم خوب من مطیع عشقم باشم و اون حامی من؛ توی آرزوهام عشقم مطیع من بود و من حامی اون. دیشب احساس کردم دارم اذیتش می کنم که گاهی ساکتم....ولی راستش ترجیح دادم یکم خفه خون بگیرم شاید اشتباه کرده باشم ولی ته هر سکوتم اون به نوعی یه چیزیو ریمایند می کرد.

نمی دونم چرا ادما زود به هم وابسته می شن و دیر دل می کنن. من از هر دو اینا می ترسم مگر اینکه....

ا آ ...بعد از این مگر اینکه باید التماس کنم آقا یکی بیاد منو بگیره که منم دوسش داشته باششششششششششششششششم

به جون همه من آدم کم دورو مرم نیست ادمایی که خواستگاری رسمی بکنن ولی اگه بگم چندشم میشه باورتون می شه؟!؟!؟1

دو هفته ژیش قبل از سفرم، یکی از فامیلامون اومد خونمون 0من شبش ژرواز داشتم و خدا خدا می کردم که برن و نفهمن که من دارم می رم سفر.....) از مامانم ژرسیدن دیگه برا ز.... خواستگار نیمده (آخه آخریشو خودشون همین ماه پیش قبل از این محرم فرستاده بودن اونم دو نفر رو که رد کردم. بچه نننه بودن ) ....آخرشم گفتم خیلی اراد میگیره. ما می ترسیم ناصر و بگیم. ز.. بگه قدش کوتاهه. :د:د راستش اینو درست گفتن اگه می گفتن جدا اولین چیزی که می گفتم این بود که قدش کوتاهه :د :د

خب هر کی یه معیارایی داره دیگه. خدا که نمی گه آدما بدون تناسب و علاقه برن با هم ازدواج کنن فقط به خاطر یه رابطه ی 5 دقیقه ای که. هدف خدا هم عشقه...تجربه ای که اگه دو طرفه باشه بینهایت جذاب و شیرینه...

به هر حال الان دو شبه دلم براش تنگه....خیلی وقت بود غیر از کارم به چیزی فکر نکرده بودم.

ولی خب یه ذره هم می ترسم این یارو بخواد سر کار بذاره و فقط واسه یه مدت سرگرم باشه....خب اگه اینجوری باشه اصلا برام جالب نیست.

نمی دونم شایدم واسه بعضی ها ..البته بعضی ها اینجوری باشه که هدف بدی نداشته باشن ولی خب اینکه وسطش به نتیجه ی مثبت برسن یا نه ، تفاوت ایجاد کنه که آیا نتیجه ژروازه یا نه. ولی خب تنها چیزی که منو به شک انداخت که قصد این آقا واقعا خوبه یا نه اینو بود که دوست نداشت رازهاش رو با من در میون بگذاره!!!! و اینکه هنوز جواب ایمیلمو نداده...خب یه کم عجیبه ! نه! ولی من دوسش دارم! خب باید ته و توی قضیه رو در بیارم! که جریان چیه!

اخخخخخخخخخخخ خدایا امشب بازم باید بپرم!!! بدوم که دیرهههههههههههههههههههه

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 87/5/3:: 6:26 عصر

خداجونم امروز دوباره اومدم تو وبلاگم

سرزمین خاطرات....شایدم سرزمین کودکی

یاشاید سرزمینی که بتونه کمکم کنه که دشواریهای آینده رو بهتر و راحتتر و با امید به آینده تحول کنم!

چند تا پیغام تولدت مبارک امسالمو الان گرفتم!!

یه عالمه از ژسوردام یادم رفته خدارو شکر مال مبلاگمو یاددات کردم!

وای که این یاهو چقدر تغییر کرده!!!! به سختی امروز تونستم یه ایمیل بزنم! باورم نمیشه.

برای مدتی باید از این ایمیل استفاده کنم...حالا موندم چه جوری ستینگمو جوری تنظیم کنم که ایمیلای یه فرد خاص اتومات فروارد بشه روی جیمیلم!:( اصلا حوصله لاگین کردن تو یاهو رو ندارم:( و بعد هم گشتن بین یه عاااااااااااااااالمه ایمیل که هیچ علاقه ای حتی به دیدن تاپیکاشون ندارم:(

خداجونم حس دوری از زمان گذشته رو دارم

بعضی از همکارام میگن حتی نسبت به سه ماه پیشمم اخلاقم تغییر کرده و بزرگتر شدم .....دیگه چه برسه به دوران دانشگاه...

ولی چه دورانی بود.

امروز که به زور تونستم با یاهو یه ایمیل بزنم یاد گذشته ها افتادم...چه کارایی که با این یاهو و آنلاین ایمیل زدن نکرده بودم و حالا....

اه خدای من بازم حسابی حرف زدم.

اگه یکی جواب سوال منو بابت فروارد کردنِ اتوماتیک یاهو می دونست و من مجبور نشم تو این جهنم یاهو بین یه ایمیل به درد بخور بگردم لطفا کمکم کنه.

ا راستی یه خبر!!!

کسی که بعضی شعرهامو واسه اون نوشته بودم همین چند هفته پیشا ازدواج کرده!

منم درست شب ازدواجش فهمیدم...یادم نیست کی بود...ولی یادمه حالا چند هفته پیش بود..چه زمان بدون تاریخ شده!

البته هنوز نامزدیه

ولی به هر حال روی این وبلاگ براش آروزی خوشبختی می کنم و اینکه ازدواج بادوامی داشته باشن.

البته وقتی شنیدم هیچ حسی بهم دست نداد فقط یادم افتاد که ااااااا من یه روز دانشجو بودم!!

 

الله یار هم باشه

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 87/2/9:: 11:41 عصر

خدایا کاش یکم بیشتر کمکم کنی

خوبیها ..تو همیشه خوبی...

ولی با ما به از این باش

دردمو می دونی

کمک کن. من فقط از تو کمک می خوام.

کمک کن

 

کاش پیش تو بودم:(


نظرات شما ()

<   <<   6   7      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

94520:کل بازدید
109:بازدید امروز
7:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک