زنیت | |||
خدایا دارم از غصه میمیرم
خدایا تورو به هر کی که دوسش داری
خدایا به تو قسم خیییییییلی دوسش دارم
خودت می دونی
خدایا من میمیرم
مثل کسی که زنده زنده تیکه تیکش کنن دارم میمیرم
خدایا تو که اینقده بی رحم نبودی
من خدایا :((:((:((:((:((:((تورو خدا
فرح غمگین تو
دومین روزی که...:((:((
«کمی با من مدارا کن
کمی با من مدارا کن
صبوری کن تحمل کن
من....»
«..گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله
اینم بمونه
...شب عشق با این سیاهی
نداره ترسی برام وقتی تو ماهی
تو می گفتی
آره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی
...»
«اگه یه وقت بغض می کنم
می خوام بگم جون منی ....
می خوام بگم دوست دارم اما...
من اگه...
میمیرم
میمیرم
میمیرم
میمیرم
می...:((:((:((:((:((:((:((:((
فرح 12/5/85
خدایا مگه من خسته نیستم؟
مگه من اینهمه کار ندارم؟
مگه من اینهمه درگیر نیستم؟
چرا تو اوج درگیریام باید فکر خاطره م باشم؟L
فکر اون یه دونه آروزی کوچولوم؟
فکر اینکه اون الان کجاست وداره چیکار می کنه؟
اونم خستس؟اگه خستس یه جوری بشه خستگی از تنش درباید
اونم تو گرمای روزانه هلاک شده؟یه جوری کن وقتی اون میاد از خونه بیرون باد بیاد هوا خنک بشه
اونم....یه جوری.....
خدایا اگه بدونی چقده دلم براش تنگه....
اینقده خسته بودم که حتی طاقت رو صندلی نشستنم نداشتمL
از صبح تا حالا همش چشمام رو کاغذ و بدو بدو از این ور به ....:(
همش اینو درست کن و اونو درس کن
میدونم خدا الان میگی اینا همش به خاطر خودمه
که بتونم لاقل یه آدم حسابی بشم ولی خداجونم خستم
با اینهمه خستگی نصفه شبم که میام خونه آه چرا باید فکر خستگی یه دونه آروزم باشمL
خدایا ازونم خستمL(
تا کی باید ....
از سکوتش خستم. آخه چرا اینهمه بعضیا حرف میزنن یه دونه زبون ندادی بهش؟L
یه شبم که داشت حرف میزد اینقده همه فرح فرح کردن که من نتونستم لااقل یه بار شونه ی گریه هاش باشمL(
خدایا اینهمه خستم آخه چرا باید مدام صداش تو گوشم زنگ بزنه؟
با هر کلمه ای که رو کاغذا می خونم فکر میکنم که اون داره برام می خونهL(
اون داره کلماتو بیان می کنه
خدایا رو زمین می خوابم و سرمو می ذارم رو کوه کاغذام
می خوام صداشو واضح تر بشنوم
چشمامو می بندم... روبرومه خدا ایناهاش
پلک نمی زنم مبادا صورت ماهش از جلوم بره
با یاد اون خوابم می بره
و وقتی بیدار می شم تموم کاغذا به صورتم چسبیده
انگار بازم بارون اومده
تموم کاغذام چروک شده خداL(((می فهمی؟دیدی؟می دونم تو تو ابرا فوت نکردی که بیان تو آسمون بالا سرمو ببارن
اما اون یه دونه آروزی کوچولوم، اون یه دونه آرزوم بازم جلو چشمام پرزد و رفت.
فرح
7/5/85
شاید تنها ایراده زندگی اینه که جادش یه طرفست،
فقط باید برونی
و تنها زمانی می تونی وایتس که بپذیری زیر یه کوه خاک بخوابی
اگه می شد برگردی.... قضیه خیلی فرق می کرد
فرح
داشتم وبلاگ بچه ها رو می خوندم
یکی زده بود شب آرزوها...
چقدر آروز کرده بود...
خوش به حالش
چقد آرزو داشت
دیشب بود
من می دونستم
اما هیچ آروزیی نداشتم که بکنم
هیچی
من دیروز بعد از ظهر همه گریه هامو کرده بودم
هیچی به زبونم نمی بومد که بگم
حتی فکر می کردم اصن نباید از خدا اون یه دونه آرزوییو که دارمو بخوام
چون هر چیزی جز اون یه دونه آروز می تونه بزرگترین هدیه ی دنیا باشه
اون یه دونه آرزو ......
دوستام بهم یادآوری کردن
اما من
شاید کلافه بودم
به خاطر حرفای احمقانه ی یه آدم
که نه شعوری داره، نه درکی و نه....
هیچی نداره فقط یه عالمه غرور داره و یه دل سنگ
و من ...
من دیگه هیچی نمی خوام
چون ....
نمی دونم چرا هر وقت نوبت دعا کردن و به آرزوها زسیدن میشه
یه اتفاقی میوفته
یا تو اون لحظه دلم آروم میشه و نمی تونم از خدا چیزیو بخوام
نمی دونم ...شاید خدا می دونه ....شاید
زندگی من یه قانون داره
اونم اینکه زمانی حرفیو می زنم که لااقل 1% احتمال بدم طرف مقابلم اون چیزو نمی دونه یا یادش رفته. ( جز دوتا چیز اونم یکیش تشکره یکیشم اینه که اگه اگه یه روزی دوباره کسیو دوست داشتم و حس کردم که اون واقعا باهام صادقه بهش بگم )
و اگه قرار باشه بگی و فایده ای نداشته باشه، چرا باید بگی؟؟؟
بگی که چی بشه؟ که بگی گفتی؟! اگه بهت بگن این گفتن و نگفتن مهم نیست چی؟
چرا باید به کسی چیزیو بگم که خودش اول و آخر زندگیمو می دونه؟؟
مگه نمی گن اون به همه چیز هم آگاهه و هم بیناست
من دیگه چیو بگم؟؟
چیو بخوام؟؟
اون که همیشه داره منو می بینه
اون که میدونه من....
چرا باید برا یه چیز/آرزوی بی ارزش بهش التماس کنم؟
گریه می کنم بس نیست؟
گریم خب دست دلمه
ولی عقلم که هنوز سر جاشه
زبونمم دست عقلمه
هر بار افتاد دست دلم یه گندی زد.
ولی زبونم به آرزوی یه آدم بزرگم نمیره
یکی که شعور وفاداری یا یه حس ثابت و بی ریا رو داشته باشه
زبونم نمی چرخهL((((
نمی تونم.... شاید هنوز نمی تونم. دوستم ندارم بتونم
چون هیچ وقت نمی تونم با خودم کنار بیام یا اعتماد کنم که کسی وفادار و صادق باشه باهام
جز یه نفر که من احمق..
نمی دونم شاید اون یه نفرم اگه بیشتر دوسش می داشتم یا حتی یه بار یه نگاه مهربون بهش می نداختم همین جوری می شد که بقیه آدمای عوضی هستن
ال.. دوستم می گه " همیشه یه نفر هست که فقط به خاطر خود آدم آفریده شده یکی که درکت می کنه، دوست داره و ... فقط یکم زمان می خواد و یکم تجربه. و همیشه جای هر مرد نیمه پری رو یه مرد پرتر می گیره تا اینکه..." اما من با هر کلامی فقط شکل یه علامت سوال گنده میشم که...! بعدشم تحمل یه مرد نیمه پر فکر نمی کنم همچینم کار راحتی باشه. یعنی خیلی سخته..
اما من صبر و زمانو احساس می کنم تموم شدهL(( شاید دیگه از زندگی جز سختی هاشو درگیریهاش چیزی برای تجربه نمونده باشه .. شاید....
من برا لحظاتی یه دونه آرزومو می خواستم که دل داشتم و دلم می شکست اگه...
وقتی دیگه گنده میشمو یاد میگیرم که هر موفقیتی به یک شکست نیاز داره و اگه کسی نخواد شکست بخوره باید دور موفقیتا رو خط بکشه اونموقه دیگه آرزومو می خوام چی کار
خوب می گم زمین خوردم که خوردم کاری نداره دوباره پا میشم..اصلنم فکر اون شکستمو نمی کنم و تلاشمو دو برابر می کنم تا....
تازه دیگم لازم نیست بنا به یه حس احمقانه و پر از ریای شام شب و لباس اتو کرده و مادر بچه ها و ... مجبور باشم از خوشی ها یا خواب و استراحت خودم بگذرم یا بله قربان بگم. البته این خوشیم ی عبارت کاملا نسبیه که خیلی وقتا واسه آدم عادی می شه.
احتمالا تا اون موقع اون قدرم بزرگ شدم که فهمیده باشم مردا همه ی عشقشون تو ساده ترین یا احمقانه ترین چیزا خلاصه میشه. و اصلا موجودات دوست داشتنی ای نیستن. تازه خیلی هم خودخواه و بی منطقن و صد البته فرصت طلب.
یه مرد هیچ وقت اون قدر لطیف و با احساس نیست که بتونه معنی محبت واقعی رو درک کنه
مردا همیشه تو تکرار خلاصه می شن
تکرار روزمرگی و احتمالا گاهی تکرار یه دروغ از تو دهن یه دختر وسط خیابون یا....
چون خانومِ عاشق خونه اونقدر که عاشقه و مشغول انجام خرحمالیای بچه ها و آقاست که یادش میره باید یکم به خودش برسه و یه حد آزادی رو تو خونه برا خودش در نظر بگیره که آقاهه فکر نکنه کلفت گرفته یا زنش صرفا یه مادره.... و.....
ولی چیکار میشه کرد. تنها کاری که موقع عاشقی از دست آمد برمی یاد رفع احتیاجات عشقه که مسلما آب و غذا و لباسو .... رم شامل می شه. با دوست دارم و عشق که کاری حل نمیشه؟! فقط آدم نباید بذاره همه چیز تو این روزمرگی خلاصه بشه...چه کار سختیه وقت حتی این عشق و دوست دارم گفتنا تبدیل به روزمرگی میشه؟L مگه اینکه هر دونفر اهل یه جور تنوع، شجاعت و جسارت باشن. در عین صداقت.
کاش من یه همچین گنجیو پیدا می کردم.:((((((((((
94423:کل بازدید |
|
12:بازدید امروز |
|
7:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;) | |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
زنیت[20] . | |
بایگانی | |
مقدمه آرشیو 2 دلتنگی های همیشگی خاطره | |
اشتراک | |