سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
دانشمند رابرای دانشش بزرگ بشمار و درگیری با وی را واگذار [امام کاظم علیه السلا]
نویسنده : فرحناز:: 85/5/7:: 2:6 صبح

داشتم وبلاگ بچه ها رو می خوندم

یکی زده بود شب آرزوها...

چقدر آروز کرده بود...

خوش به حالش

چقد آرزو داشت

 

دیشب بود

من می دونستم

اما هیچ آروزیی نداشتم که بکنم

هیچی

من دیروز بعد از ظهر همه گریه هامو کرده بودم

هیچی به زبونم نمی بومد که بگم

حتی فکر می کردم اصن نباید از خدا اون یه دونه آرزوییو که دارمو بخوام

چون هر چیزی جز اون یه دونه آروز می تونه بزرگترین هدیه ی دنیا باشه

اون یه دونه آرزو ......

 

دوستام بهم یادآوری کردن

اما من

شاید کلافه بودم

به خاطر حرفای احمقانه ی یه آدم

که نه شعوری داره، نه درکی و نه....

هیچی نداره فقط یه عالمه غرور داره و یه دل سنگ

 

و من ...

من دیگه هیچی نمی خوام

چون ....

نمی دونم چرا هر وقت نوبت دعا کردن و به آرزوها زسیدن میشه

یه اتفاقی میوفته

یا تو اون لحظه دلم آروم میشه و نمی تونم از خدا چیزیو بخوام

نمی دونم ...شاید خدا می دونه ....شاید

زندگی من یه قانون داره

اونم اینکه زمانی حرفیو می زنم که لااقل 1% احتمال بدم طرف مقابلم اون چیزو نمی دونه یا یادش رفته. ( جز دوتا چیز اونم یکیش تشکره یکیشم اینه که اگه اگه یه روزی دوباره کسیو دوست داشتم و حس کردم که اون واقعا باهام صادقه بهش بگم )

و اگه قرار باشه بگی و فایده ای نداشته باشه، چرا باید بگی؟؟؟

بگی که چی بشه؟ که بگی گفتی؟! اگه بهت بگن این گفتن و نگفتن مهم نیست چی؟

چرا باید به کسی چیزیو بگم که خودش اول و آخر زندگیمو می دونه؟؟

مگه نمی گن اون به همه چیز هم آگاهه و هم بیناست

من دیگه چیو بگم؟؟

چیو بخوام؟؟

اون که همیشه داره منو می بینه

اون که میدونه من....

چرا باید برا یه چیز/آرزوی بی ارزش بهش التماس کنم؟

گریه می کنم بس نیست؟

گریم خب دست دلمه

ولی عقلم که هنوز سر جاشه

زبونمم دست عقلمه

هر بار افتاد دست دلم یه گندی زد.

ولی زبونم به آرزوی یه آدم بزرگم نمیره

یکی که شعور وفاداری یا یه حس ثابت و بی ریا رو داشته باشه

زبونم نمی چرخهL((((

نمی تونم.... شاید هنوز نمی تونم. دوستم ندارم بتونم

چون هیچ وقت نمی تونم با خودم کنار بیام یا اعتماد کنم که کسی وفادار و صادق باشه باهام

جز یه نفر که من احمق..

نمی دونم شاید اون یه نفرم اگه بیشتر دوسش می داشتم یا حتی یه بار یه نگاه مهربون بهش می نداختم همین جوری می شد که بقیه آدمای عوضی هستن

ال.. دوستم می گه " همیشه یه نفر هست که فقط به خاطر خود آدم آفریده شده یکی که درکت می کنه، دوست داره و ... فقط یکم زمان می خواد و یکم تجربه. و همیشه جای هر مرد نیمه پری رو یه مرد پرتر می گیره تا اینکه..." اما من با هر کلامی فقط شکل یه علامت سوال گنده میشم که...! بعدشم تحمل یه مرد نیمه پر فکر نمی کنم همچینم کار راحتی باشه. یعنی خیلی سخته..

اما من صبر و زمانو احساس می کنم تموم شدهL(( شاید دیگه از زندگی جز سختی هاشو درگیریهاش چیزی برای تجربه نمونده باشه .. شاید....

من برا لحظاتی یه دونه آرزومو می خواستم که دل داشتم و دلم می شکست اگه...

وقتی دیگه گنده میشمو یاد میگیرم که هر موفقیتی به یک شکست نیاز داره و اگه کسی نخواد شکست بخوره باید دور موفقیتا رو خط بکشه اونموقه دیگه آرزومو می خوام چی کار

خوب می گم زمین خوردم که خوردم کاری نداره دوباره پا میشم..اصلنم فکر اون شکستمو نمی کنم و تلاشمو دو برابر می کنم تا....

تازه دیگم لازم نیست بنا به یه حس احمقانه و پر از ریای شام شب و لباس اتو کرده و مادر بچه ها و ... مجبور باشم از خوشی ها یا خواب و استراحت خودم بگذرم یا بله قربان بگم. البته این خوشیم ی عبارت کاملا نسبیه که خیلی وقتا واسه آدم عادی می شه.

احتمالا تا اون موقع اون قدرم بزرگ شدم که فهمیده باشم مردا همه ی عشقشون تو ساده ترین یا احمقانه ترین چیزا خلاصه میشه. و اصلا موجودات دوست داشتنی ‌ای نیستن. تازه خیلی هم خودخواه و بی منطقن و صد البته فرصت طلب.

یه مرد هیچ وقت اون قدر لطیف و با احساس نیست که بتونه معنی محبت واقعی رو درک کنه

مردا همیشه تو تکرار خلاصه می شن

تکرار روزمرگی و احتمالا گاهی تکرار یه دروغ از تو دهن یه دختر وسط خیابون یا....

چون خانومِ عاشق خونه اونقدر که عاشقه و مشغول انجام خرحمالیای بچه ها و آقاست که یادش میره باید یکم به خودش برسه و یه حد آزادی رو تو خونه برا خودش در نظر بگیره که آقاهه فکر نکنه کلفت گرفته یا زنش صرفا یه مادره.... و.....

ولی چیکار میشه کرد. تنها کاری که موقع عاشقی از دست آمد برمی یاد رفع احتیاجات عشقه که مسلما آب و غذا و لباسو .... رم شامل می شه. با دوست دارم و عشق که کاری حل نمیشه؟! فقط آدم نباید بذاره همه چیز تو این روزمرگی خلاصه بشه...چه کار سختیه وقت حتی این عشق و دوست دارم گفتنا تبدیل به روزمرگی میشه؟L مگه اینکه هر دونفر اهل یه جور تنوع، شجاعت و جسارت باشن. در عین صداقت.

کاش من یه همچین گنجیو پیدا می کردم.:((((((((((

 و کاش این آرزو رو دیشب کرد بودم:((((الان که دیگه دیره:(((


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

92251:کل بازدید
29:بازدید امروز
47:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک