زنیت | |||
منم ..تنهایی و غم امروز و فردا
بی آنکه ایده ای از فردا داشته باشم
تنها دغدغه ها امروز است و ترس از فردا
که فردا چه می شود...فردای فردا چه....
مبادا...
آیا....
چگونه
و دیگر هیچ
نزدیک شدن به سالروز تولدم را هرگز ترسناک نمی دانستم
که چون امروز و این روزها
....
احساس غریبی است
دلی که هر جا هست و هیج جا نیست
که شاید در به در است
تگاهی که پی نگاهی نیست و برقی ندارد.
بغضی که می ترکد ولی سینه ای آرام نمی شود...
همه چیز خستگی و خستگی است
خوابیدن همان خزیدن است
و و لبخند همان مزه ی تلخ ولی ظاهر شیرین و هوسناک را دارد..اما نه....نه..شاید؟
طفلکی لبهایم
دیگر لبخند مصنوعی هم در توانشان نیست
این را این روزها در نگاه آینه دیده ام...
دیدن که نه...ندین را می گویم
ندیدن لبخند...دیدن اشکی در نگاه...اشکی که برق نمی زند...
و دلم...دلم انگار نمی طپد
فقط در هراس است
و لبهایم زمزمه می کند...دعا می کند
برای تنها کسانم
کسانی که وجودشان از دور مایه ی همین بودن من است
و شاید روزهای سوختنم را باید تنها باشم
که شعله های آتش و تنهاییم وجود آنان را نسوزاند
دوست داری که بخوابی
بخوابی و بخوابی
کاش بی کابوس می شد خوابید
بدون کابوس
چگونه شبها برای آینده ام زندگی می آفریدم؟؟
یادم رفته....یادم که نه.... انگار دیگر نمی توانم....
دیگر نمی توانم
نمی توانم
ا
بین دست نوشته ها و خاطراتی که همیهش توی ذهن می مونه ولی روی برگه ی کاغذ نمی یاد
حرفایی که با خدا دارم و جوابی که جز سکوت نیست
آی خدا..چیزی بگو
اینجا که کسی نیست...
هیچ و هیچ و هیچ
جز من و تو
تو وجود خودم شک دارم اینجا
اما تو ..می دونم که هستی
بین روزایی که زیر بارون آیه الکرسی خوندم
بین احتیاج ها
و الان...خدایا ..شکر
هزار بار و هزار بار....
به هزار دلیل
به هزار زبون
ازت ممنونم
خدایا دلم تنگه
مثل خیلی از روزای دیگه
اما شاید نه..انگار کمی بیشتر
شونه ای برای گریه کردن نیست
نه دستی برای نوازش
نمی دونم چه جوری گریه کنم که دلت به رحم بیاد
اونقدر که همه مشکلاتو یه دفعه حل کنی
آدمایی که از اعتمادم سوء استفاده کردن..
به جز تو پناه و تکیه کاهی ندارم خدا
آسمونی که وقتی زیر زیرش راه می رم..می گم..خدایا..من تنهام..تنهای تنها....
خدایی که وقتی باهاش حرف می زنم نمی دونم منو اصلا می بینه و می شنوه یا نه...
آیا اگه می بینه منو که به فرشته هاش نشون می ده..چی می گه؟؟
می گه فرشته ها درای این آسمونو ببندید که نمی خوام صدای این آدمو بشنوم
یا خدایی که مسخرم می کنه....خدایا نذار توضیح بدم...
یا خدایی که می گه بنده ی من یه کمی صبر کن...
خدایا راستی چی می گی؟ چی فکر می کنی؟؟
دلم برای خوانوادم یه ذره شده...
می دونی چتذ وقته ندیدمشون؟؟
داره یه سال می شه..یه سااااااال
فقط یه بار اینترنتی دیدمشون.....تصویرای در هم و برهم و اینترنیت که مدام از ایران قطع و وصل میشه...
خدایا یک ساله..یک ساله که وقتی گریه کردم هیچ کس نبوده آرومم کنه
خدایا می دونم کمکم کردی....ولی این سال موقع جراحی دندونم چقدر احساس بی کسی کردم....حتی کسی نبود که من بیهوشو از اتاق جراحی بیاره بیرون...خداجونم ممنونم.....ممنونم که دوستام اومدن...ممنونم که دندونم عفونت نکرد و خیلی بعدش اذیتم نکرد که هزینه ها و عذابم بیشتر بشه
خدایا بچه که بودم می دیدم که اینجام....اما بعدشو ندیدم....
خدایا اگه تا اخر عمرم تنها بمونم چی کار کنم؟؟
خدایا می خوام بازم پدر و مادر و برادرم و عروسمونو تو شادی و سلامتی ببینم...
خدایا برای همشون سلامتی و شادی و موفقیت می خوام ازت
من کسی رو ندارم..اما اونا رو برای همه دیگه و برای من نگه دار...
من به جز اونا هیچ کس و تو دنیای بزرگ تو ندارم...هیچ کسو...
خدایا کمکم کن
معجزه ای کن شایسته ی خداییت و مهربونیت
خدایا دلم خیلی گرفته
بذار روی شونه های تو گریه کنم....تو آرومم کنی
فرح 30 jan 2011
گاه به گاههای خاطرم از تو
خالی نیست
هر کاه که خسته از زندگی
روزمره و طاقت فرسا، فرصتی برای خودم باقی می ماند
آن را صرف مرور خاطراتم از
تو می کنم...
مرور صدایت و چشمهایت
حالت نگاهت
و مرور و پاسخ به سوالهای
چرایم....
که چرا از تو خبری
نیست....
و خسته به خانه ای می رسم
که تا ماهی دیگر خانه ی من است و پس جایی که دیگر در آن جایی برای من نیست
حتی به اندازه ی یک تخت
خواب
ایمیلهایم را چک می
کنم..شاید امروز خبری از تو باشد ...اما نیست...
و دیگر قبل از آنکه بتوانم
بیشتر فکر کنم..لحظه ای پلکم را بر هم می زنم..صورت تو روبروی من است...می بوسمت و
دیگر ندانسته به خواب می روم...
فرح
15 آگوست 2010
ان روزا کمتر به پویا فکر می کنم
گفته های زن فالگیر هم برام به نوعی بی معنا شد
شاید بزرگترین چیزی که بود بی ادبی پویا توی اون چت بود و اینکه اصلا بهم زنگ نزد...
دیگه نمی تونستم بی ادبی های اینجوری رو تحمل کنم...
با هر سختی ای بود خودمو تو زمان حال آوردم
هنوزم بهش فکر می کنم..دروغ چرا ولی خب این پویا دیگه شاید اون پویا نیست
من شیفته ی ادب و ملاحظه و مهربونیه اون بودم تو روزای اول
و حالا که هیچ کدوم اینا نیست.....
پند روز پیش دیدم تو مسنجر با یه دختری به نام مریم کانکت شده
خنده داره..اصلا نمی تونم حتی یه بارم بهش شک کنم....
ولی خودم با خودم حرف زدم که ببین...این پویا که خودش گفت آدم بدیه و ...... ببین الانم یه تو زنگ نمی زده واسه این بوده که سرش جای دیگه گرم شده ....
خوبیه این روزا اینه که دیگه هی می رم سر کار سرم گرمه....
خیلی سخته از صبح تا شب نصفه شب توی رستوران کار کردن....
خیلی خیلی سخت
دستام و پاهام درد گرفته
اونقدر که شبا دستامو می بندم با پارچه و باندپیچی می کنم....
اینجا هر جا رفتم باند کشی بخرم و تو داروخانه نداشتن...:(
یه جور داشتن که اونم به درد نمی خورد
یه بارم زنگ زدم واسه یه دکتر ایرانی که اینجا می کن خیلی خوبه...
ولی وسافرت بود..منشییش گفت حالا حالاها هم نمی تونه بهم وقت بده
یه سری وقت دکتر آلمانی گرفتم..ولی گفتم ولش...تصمیم گرفتم برم استخر
اخه تمام تنم کوبیده شده
یه ماساژ حسابی می خوام
آی بابایی...کجایی....
آب شاید بتونه بهم یه ماساژ اساسی بده...
کلی تو اینترنت دنبال استخر خانوما گشتم
انگار پیدا می شه
دیگه راستش به خودم گفته بودم اگه استخر زنونه نباشه. بازم می رم یه روز..خدا واقعا نیازمو درک می کنه..هر چند که اینجا حتی لباسای استین کوتاهمم تو این هوای شرجی نمی پوشم و همیشه آستین بلند یا سه رب می پوشم...
با پولایی که با این همه کار دراورده بودم برای مامانم زنگ مو خریدم و برای عروسمون کیف..ولی برای خودم کیف نخریدم....انصافا که کیفش خییییییییییییییییییییییییییییلی خوشگله....تکه..حتما خوشحال میشه...
دیروزم برای عروسیه براردم برای خودم کفش خریدم..طلایییییییییییییییی
از اونجا که مامانم اینا هم گاهی زنگ می زدن و من توی رستوران نمی تونستم/نمی خوااستم جواب بدم...دیگه به مامانم اینا گفتم دارم کار می کنم..ولی گفتم تو یه موبایل فروشی..پیش یه ایرانیه.....که هم نااحت من از نظر پولی نباشن و هم اینکه اگه بفهمن دارم تو رستوران کار می کنم دق می کنن.....
اینجا یه سریها گیر می دن بهم
یه دفه هم یه عربه اینقده ناراحت/عصبانی شد بهش گفتم باهاش دوست نمی شم..مرتیکه عوضی....می گفت چرا باهام نمی یای بیرون؟؟!!! بهش گفتم دلیلم شخصیه...
حالا جالبه روزای اول می گفت برم دبی! با دعوت و هزینه اون!! بهش گفتم برای چی؟؟ گفت هیچی بیا دبی رو ببین...و گفتم و باید چه کاری انجام بدم....و جالب بود می گفت به والله هیچ چیزی ازت نمی خوام...!!!
وقتی بهم پیشنهاد دوستی داد می خواستم بگم آهان تو که هنوز دبی نبرده توقع داری.....
ولی بعضیهاشونم خنده دارن..4 تا پسرن همیشه با هم میان..یکیشون همه رو معرفی کرد...اون یکی می گفت بین همه اسم من از همه اسمها قشنگ تره..بعدم موقع خداحافظی تا کمر خم شده بود....بچه ها مرده بودن از خنده...
شبا تا 12-1 و کاهی هم تا 2 سر کارم...خونه که میام 2-3 صبحه...می خوابم و باز ساعت 9:30 بیدار می شم و می رم سر کار....
ولی انصافا که اگه برخوردهای خوبم نبود فکر کنم تا الان منو انداخته بودن بیرون....صادقانه باید بگم من به درد این کار نمی خوردم.../ نمی خورم....این کار یه آدم تند و تیز می خواد....که من نیستم...من کاملا اتومات کار می کنم که توی رستوران جواب نمی ده..
به هر حال...
برم..برم که باید لباسامو اتو کنم و فردا هم کللللللللللللی کلی دارم....خدا کنه صبح بتونم زودتر پاشم....یه نمازم بخونم / با خدا حرف بزنم که خیلی دلم واسش تنگ شده...
فرح
به نام خداوند بخشاینده
مهربان
امروز خبر خیلی بدی بهم
رسید
یکی از همدانشگاهی هام فوت
کرده دیروز تو یه تصادف
وای که چقدر ناراحت شدم
برامون تو شب شعرهای
دانشگاه کمانچه می زد
گاهی هم از روی جزوه هاش
کپی می کردیم
خدایا.....
خیلی ناراحت شدم.....وقتی
هم دانشگاهیم بهم گفت تا وقتی کل ماجرا رو بهم نگفته بود همش تو فکر خارج رفتنی
چیزی بودم....آخه اون زده بود..آراز رفت...
و من دنبال یه نکته ی مثبت
و امیدوارکننده توی این پبام بودم...
...
اه
...
و چقدر زندگی کوتاهه
و این هم از روزها....
اینجا اومدم تا بنویسم...
چند روز پیش یه خانم
فالگیری برامفال قهوه گرفت و واقعا درست بود!!!!!!!
بهم امید داد و حتی از ترس
ها و غیره گفت..از اینکه همیشه نگران پدرم هستم!!! (راست میگفت من به خطراحساساتی
بودن و بیماری پدرم همیشه نگرانشم) و حتی از پویا!!
واقعا داشتم شاخ در
میاوردم..رازهامو هیچ کس نمی دونست و واقعا گیج بودم..ولی خب این زن سوریه ای نه
منو می شناخت نه اینکه حتی آلمانیش خوب بود!!! و نه فارسی می دونست...ومن رو هم جز
اون روز ندیده بود...
بهم گفت خواستگارای زیاد و
خیلی خوبی داشتی..بزیاشون خوب بودن..باهاشون خوب بود اگه ازدواج می کردی...
درمورد پویا می گفت کسی که
بهش یا براش پول دادی!!!! و دوسش داری...!!!
واقعا که!!! من از این
چیزا و اخلاقای پویا به هیچ کس حتی دخترخالمم نگفته بودم..واقعیت این بود که خب گاها
که سرحرفی می شد..حتی وقتی تو ایران بودم مثلا وقتی پویا می گفت می یاد دفتر که من
مجبور باشم پول بدم نه اون....یه جورایی برام خوش آیند نبود.. تو سفر فرانسه ام
چند بار من چیزیو حساب کردم یا وقتی دیگه شب برنگشتیم خونه...یه جورایی خوشم
نیومده بود...چون همیشه از مردای لارج خوشم می یومده و می یاد...البته نه بی
حساب...و از اینن پسرا که همه ی پولاشون وواسه این دختر و اون دختر خرج می
کنن....ولی خب چیزی که شاید اشتباه می کردم این بود که منو دوست داره و فقط با منه
که شاید..شاید درست نبود...
البته خب به رومم
نیاوردم...اونم حالا کم خرج نکرده بود...اصلا..واصلا...ولی خبواسم حتی همون چند
موردی که من خرج کردم برام غیر عادی بود...
این خانومه می گفت باهاش ازدواج
می کنی ولی خانوادت مخالفن..ولی تو پشت همسرت وایمیایستی و .... و دوست داره ....
اون قدر مشغول بودم و عجله
داشتم که برم که حتی تو ذهنمم نیومد از خانومه بپرسم این پسره (پویا) چقدر دوسم
داره..و اینکه آیا واقعا اهل خیانت کردنه یا نه و ...
و خانومه همش آخرش می گفت
اینمرد بخیله...ولش کن برو دنبال کس دیگه....این مردو توجمع و جورش می کنی....می
گفتم یعنی چی؟؟؟یعنی فقیر میشه؟؟ میگفت نه...پوا می ده ولی همش کم کم...ولش کن..یه
همچین مردی به درد نمی خوره..
تو دلم می خندیدم به این
حرفاش...حتی به اینکه می گفت پویا دوسم داره هم شک داشتم..چوت اواخر پویا کاری کرد
که به کلی دلمو زد....یعنی بهش شک کردم که واقعا آدمه بدیه....و دنبال یه رابطه ی
سطحی ولی همه جوره بوده و چون من پایه نبودم جا زده....بعدم از بی ادبیش دلم گرفت......
این چند وقته یه یارو
پناهنده بوداینجا حدود 25 سال بود اینجا بود...گیر داده بود به من که برام کار
پیدا کنه و ......ولی آخرش کارمون به دعوا کشید.....چون اصلا ازش خوشم نمی یومد...یکی
ازبچه ها می گفت این یارو احتمالا فکر کرده ایول..یه دخترتنها و.....الان لابد از
خداشه که من با پاس آلمانیم بگیرمش یا حتی باهاش باشم و کمکش کنم و....
دیروزم یه عربه که منو از
طریق دوستم می شناسه...کلی زنگ زده که امروز کار داری..می گم آره...می گه میخوای
کمکت کنم..می گم نه....می گه وقت داری فردا رو با هم باشیم..میگم..ببین من کلاس
دارم...می که خب حالا فردا نه..هر از چند کاهی!!!
رفعه اول دعوتم کرده بود
دبی!!!
ببین خدا پولو به کیا می
ده..یکی مثل ریگ پول خرج می کنه یکی مثل من باید حواسش به قرون قرون باشه.....
ولی خب این خانومه یکمی
دلمو باز کرد.....
CVمو این هفته بردم بخش ایمیگریشن آلمان
که کمکم کنن کار پیدا کنم..خانومه می گفت وای...CVت چقدر ترسناکه!!!:D
راستم می گفت..خودمم به همیننتیجه رسیدم..که یه
مدیر متوسط ازمن می ترسه که جاشوبگیرم...
ای خدا....
تو دلم هیچ کس و هیچ چیزی نیست....
رفتن به فرانسه بد اومد...
یکی از استادای این ترم داره دکتراشو می گیره و
باید بگم همچین انگارازم بدش نمی یاد..یه دفه هم سر کلاس سوتی داد..
آخر ساعتهای کلاس که میشه..دیگه براش حرف زدن
سخته...و دیه هی کلمات به آلمانی یا به غلط چیزی که تو ذهنشه می یاد....:D
جلسه اول همین جوری هی نگاه کرد مگاه کردو یه
دفه به جای کلمه ای که باید می گفت، گفت girl.....:D بعدش خودش خندید گفت
مغلوم نیست حواسم کجا بود....
ولی خب به هر حال..حس و حالی ندارم....اگه میشد
شاید خوب بود..ولی خب اونم الان حتما کسیو داره..هرجند که حلقه دستش نیست....
راجع به عشقو احساسم دیگه چیزیبه خدا نمی
گم...هم مهصومیتمو سرجریان پویا وفرانسه از دستدادم..هم اینم که وقتی خیلی دلممی
گیره..به خدا می گم خدایا مهر و عشق و سرنوشت به دست توه...دنیال چیزی یا کاری نیستم
که کسیوعاشق خودم بکنم یا.....واسه دل
بستن هم میشه گفت ضربه ی بزرگ /بدیوخوردم از بابت اتفاقات اخیر و رفتار پویا و دل
بستن بهش و.....اینه که یه جورایی damp شدم......
یه دانشکاه دیگه تو آلمان قبول شدم...اگه مرحله
ی مصاحبه رو هم رد کنم با موفقیت..خیلی عالی میشه..اونوقت هزینه هام
کللللللللللللیییییییییییییییی کم می شه.....خدا کنه ازم امتجان و غیره
نخوان....مصاحبم 4 شنبه است..باز باید برم یه شهر دیگه...یه مسافرت
دیگه....ههههههههههههههههمممممممممم
ای بابا......
حس غریبی دارم....سعی می کنم خودمو هندل کنم و
از این وضعیت بیام بیرون..
دانشگاهی که تا اینجاشو تو آلمان قبول شدم و
دولتیه توشهر دوستمه....امروز به همکلاسیم می کفتم....گفت یعنی میری..گفتم آره
وضعیت اینجا رو که می بینی....من نمی تونم اینجوری..برای بقیه یه زندگیه عادیه ه
گاهی کلاساش اینجوری می شه و یا برنامه ی
چند ماهه ی درسی مشخص نیست...ولی برای من خیل سخته چون هرماهی که برنامه ای جا به
جا میشه من دارم هزینه های زندگیم تو آلمانومیدم...و این سختهبا علامه ی دروغگویی
و بی مسئولیتیه دانشگاه..
خیلی جالبه رئیس دانشگاه و منشی هر دو همیشه تو faceboook هستن و تو تمام پارتی ها!!! حتی چند بار بخش administration دانشگاهو منشی زودتر تعطیل کرده که بره خونه وبرای پارتی دانشگاه
حاضر شه!!!! ولی موقع جواب به ایمیل یا درخواستهای دانشجوها همش میگن سرشونشلوغه و
جوابی نمی دن!
استادمون می گفت..شما ها که دانشجویین..حتی جواب
منم که استادمم نمی دن!!!!!
اینجوری که استادا می کن اگثر بچه های لیسانس هم
ناراضین ولی وقتی حتی بعضیهاشون ایمیل می زدنن به ریس کل داشگاه که تو
سوییسه...رئیس دانشگاه آلمان یه جوراییماست مالی می کنه !!!!
پویا امشب آنلاین شد ولی چیزی نگفت..منم چیزی
نزدم..ازش ناراحتم سر جریانات قبلی.....و دیگه همه چیزو سپردم دست خدا...و نه به
خاطر این زن سوریه ای و نه حتی به خاطر دلم...دیگه سعی نمی کنم پویا رو توی قلبم
داشته باشم..هر چه باداباد...از اینگه غرورموبه خاطرشوجلوش زیرپا گذاشتم وهمیشه
نازشو کشیدم و اون اینجوری کرد خیلی ازش دلم کرفته...ضربه ی بدی خوردم به لحاظ
روحی....و باقیشو میسپرم به خدا......
خدایا کمک کن.....منم دیکه برم بخوابم....خدایا
من که جز تو کسیو ندارم...پس به امید تو...
94328:کل بازدید |
|
45:بازدید امروز |
|
80:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;) | |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
زنیت[20] . | |
بایگانی | |
مقدمه آرشیو 2 دلتنگی های همیشگی خاطره | |
اشتراک | |