سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
سزاوارترین کس به دوستی، آن است که با تودشمنی نکند . [امام علی علیه السلام]
نویسنده : فرحناز:: 85/8/26:: 2:23 صبح

خدمت اونی که گفته اسم بذار واسه وبلاگ:

چشم. اوایل فکر می کردم گذاشتم بعدم که فهمیدم حوصله نداشتم...

اما اسم این وبلاگ زنیت

و اینکه چرا اینجا جواب دادم : چون می خوام معنی زنیت بگم

زنیت اسم یه پرنده افسانه ای و قدیمیه که وقتی موجودی به رازش پی می برده نابود میشه

درس برا امشب کافیه.. شاید اینو اگه نمی خوندین هیچ وقت نمی فهمیدین یه همچین موجودی هم وجود داشته!!! البته در تخیل..شاید!

فرح

25/8/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/8/20:: 9:47 عصر

غم دل با که بگویم

چه بگویم ز که گویم به که گویم

که هر آن بار که گفتم

نفسی

رفت

و دگربار برآمد که بگو

....هق هق...

و دگر بار که رفت

قطره اشکی بچکید

کودک آینه باز

در من می نگریست

که صبور باش صبور

باز هم آه کشیدم

این بار

دستی از گوشه ی چپ بازبرآمد که دگر بار قوی باش قوی

از دلم قطره ی سرخی بچکید

سد صبرم بشکست

سیلها جاری شد

هر سیلی تا زنخدان که رسید یککی شد..

خواست تا بنشاند،

آتش این دلِ جان سوخته را

جان من آب نبود

چون هر آنگه که چکید

آتشم شعله گرفت

جانم از او بگذاخت

...

کاش خاکستر بود

تا نسوزد هرگز

چه کنم چشم مسیحای تو را

که چنین جسم بیجان دلم را

که رمق نیست درو از گریه

باز هم زنده کند

و چنین مهرت باز

جان من بگذازد

و چنین گفتارت

مرا از هر چه امیدست در او

برهاند برساند به سر چاه تباهی و سکوت

و همه جان من از خاطر و یادت لبریز

و همه دنیایم همه شب تکراری است

باز هم می کُشِیَم

......

و برای غمت فصل دلم همیشه بهاری است.

فرح

20/8/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/8/14:: 11:12 عصر

در زندگی سالهایی هست که می گذرند

و لحظه هایی هست که تا ابد می مانند

در یادها و خاطره ها

و ثبت می شوند

بر هزاران تکه کاغذ

فقط یک نام

یکی که جز او همه چیز هیچ است

یکی که معناست ... برای تمام واژه ها...واژه هایی که هرگز وجود نداشته اند

و شاید واژه هایی که هرگز یافت نشوند

 

یک غم هست که در اوج خنده ها و شادی ها با من است

و اگر به جای این غم فقط یک شادی بود

تمام لحظه های غصه ام را نور امید می داد

امروز روزگاریست که دلم برایت تنگ است :((

فرح

تاریخ خودمونو نمی دونم :( ولی می دونم امروز 5 نوامبره...اصن از بچگی تاریخ من بد بود اینو همه می دونن:D

---------------

و تو به معنای نبودنی

به معنی تلخ جدایی

به معنای یکی که برای همیشه بود

یکی که بود

یکی که رفت

به همین سادگی

به سادگی یک جمله ی تکراری

و رفتنت مانند آمدنت بود

مثل همیشه همه چیز تکرار بود

اما به همان سادگی و فقط با یک کلمه فرق کرد

آن قدر فرق کرد که سرنوشت عوض شد

فکر عوض شد

خواسته ها عوض شد

دیگر معیاری برای دوست داشتن نبود... که باز هم بگویم زشتی

فقط مهربانیت بود...

 و کاش مهربان بودی..باز

کاش می دانستم برای من آمدی ...شاید من هم آن روز نمی رفتم

کاش واژه ای به مفهوم تلافی نبود

کاش...

مثل همیشه فقط یک آرزو مانده...

کاش نرفته بودی

فرح

5 نوامبر 2006


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/8/8:: 7:32 عصر

می دونم وقت ندارم..خوابم میاد..اما نتونستم بخوابمو دوباره پاشدم:( نمی دونم چرا ولی دلم گرفته..البته یکم می دونم ولی....ولی دیگه شاید خیلی چیزا برام مهم نیست..مشغله کاریم زیاد شدهL(

فکر می کنم..هر شب ..به اینکه آیا تصمیمم درست بوده یا نه؟ همیشه به خودم میگم آدما بر اساس نیت و هدفشون وارد بازی های زندگی می شن.. و من مدام فکر می کنم که آیا من درست اومدم راهمو یا نه؟؟؟؟؟

هفته ی اول می خواستم کارمو ول کنم.. یه عمر دنبال یه کار تو مرکر تحقیقات ایران بودم اما...حتی تو دوره کاراموزیم قرار بود برم...اما نشد..وقت نکردم..هیچ وقت..به خاطر پروژم نه دنبال وزارتخونرو گرفتم نه مرکز تحقیقاتو  نه بیمارستان رجاییو...

و این روزا بین مرکز تحقیقاتی که نهایت آمال و آرزوهام بود شرکتیو انتخاب کردم که نه توش کسیو می شناختم و نه .....روزی که برا مصاحبه رفتم صرفا برا این بود که چند بار زنگ زده بودن....نه به این دلیل که منو می شناختن..صرفا به دلیل پیگیری های تحسین برانگیزشون برای هر کار...

مجبوری رفتم .فکرشو نمی کردم..به خصوص که ظاهرا کار business بود که گفتم بی خیال هر چیو که واقعا خدفم بود می گم اونا هم مسلما اینههههههههمه آدم نمی یان که منو انتخاب کنن..و اون روز حتی وقتی گفتن کار ارجح یا درس گفتم درس و....و قرار شد 3-4 روز دیگه به من خبر بدن

اما فرداش....و به حای اینکه اونا وقت مصاحبه ی دومو تعیین کنن به راحتی گفتم من از 1:30 به اون ور دیگه نمی تونم..با این دید که بذار یکی دیگرو انتخاب کنن ....اینجوری بهتره..اما این مصاحبه ی دوم مصاحبه نبود صحبت در مورد ساعات کار بود و حقوق و اینکه از فرداش برم سر کار!!!!که خلاصه نشد و افتاد به هفته ی بعد..روز اول با این دید رفتم که ای بابا این یه روزو برم تا آخر هفته که آزمایشی 1 تموم میشه بزنم بیرون...سر بیکاری نشستم مقاله و کاتالوگارو خوندن ..ترجمه کردن و اینکه یه usermanual فارسی و رنگی و گویا درست کنم و این آغاز علاقه ی من به شرکت و نظر مثبت مدیر شرکت شد..اما هنوز مردد بودم تا اینکه منو خواستن که می خوای چی کار کنی..منم همه چیزو رو راست بهشون گفتم که یه پیشنهاد برا ویراستاری کتاب دارم ...یکی دو تا از بچه ها می خوان کاریو شروع کنن و می خوان رو من حساب کنن ( اما مرکز تحقیقاتو نگفتم چون برام مهم بود و از طرفی قطعی نبود و هنوز خودم جلو نرفته بودم..) مدیر کل گفت ما شما رو از بین کسانی انتخاب کردیم که سابقه کار..تحصیلات...از من بیشتر بوده..و manual من جلوشون بود که خانم ...ی که اینو درست می کنه باید ساعت 9 شب وایسته و در برابر مسئولین از حرفش دفاع کنه..چون ما نمی تونیم و اینو ننوشتیم که حالا هم...

و من در تمام این مدت مردد بودم که..چون هنوز برا ماموریت نرفته بودیم. گفتم از کارشون چون علمیه بدم نیومده اما business هفد من نبوده و نیست و من این پیشنهادو حتی برای بی... که اونقدر بزرگ بود هم در وهله ی اول نپذیرفته بودم..و وقتی اونا زنگ زده بودن همون موقع گفته بودم نه..که البته  بعد یکی دو روز از اتمام مهلتی که بهم داده بودن تا برم رفتم و فرمو پر کردم ..اما من مدام فکر می کردم....

بلافاصله بعد اینکه از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم مرکز و رفتم اونجا..قضیه از نظر اینکه اگه بخوام برم و حقوق و ساعت کار برام تعیین شد اما قرار شد خبر بدم که....

و من هرگز خبر ندادم و موندم..به خصوص که کم کم برا ماموریت می رفتیم بیمارستان ...از اینکه پزشکی کارمو تایید می کرد و محصول منحصر به فردی رو آموزش می دادم بهشون خیییییییییییلی خوشحال می شدم..و این شد مقدمه ای برای اینکه حس کنم این کار صرفا به دلیل نیتم به من اعطا شده که به خودم ثابت کنم اون یه عمر رویاهام بی ثمر نمونده ..مرکز از آروزهام دور نبود اما این یکی شاید نزدیکتر بود..و مدام می ترسم..آیا این کار منو به تمام اهدافم می رسونه؟

امروز یه خبر بد و خوندم..یکی دو تا از محصولا قراره تعطیل بشن..کاش اینقده پول داشتم که تمام تکنولوژیشونو می خریدم ..عیباییو که به چشمم میادو درست کنم که درد مریض کمتر بشه ( مثلا قطر دیلاتور بزرگه و باعث میشه موقع گذاشتنش مریض یه کم دردش بیاد..و این درد حالمو بد می کنه..هر بار که می رم اتاق عمل این خون نیست که حالمو بد می کنه..ناله های مریضه..وقتی که خون از بدنش میره و حس می کنم این خون هر قطرش که کم میشه.....و اون لحظه پاهام سست میشه و رنگم می پره...اونقدر که تا برگشتم به شرکت هم آثارش توی صورتم می مونه..سعی می کنم به خودن بقبولونم که این دردا لازمه تا مریض سلامتیشو به دست بیاره اما بازم....کاش برای عادی می شدL(((((((اونوقت بهتر می تونستم موثر باشم و حتی اگر دکتر اشتباه کرد من بلافاصله بتونم درستش کنم و خودم کارو ادامه بدم...کاش هر کی این خاطرمو می خونه برام دعا کنه..)و شاید بزرگترین انگیزه این باشه که وقتی بیمارایی که می شناسم شنیدن که یه همچین چیزی هم تو این بازار مکاره هست خواستن ازش برای کاهش دردهای عدیدشون ازش استفاده کنن تا دیگه کبود نشن ..دیگه پاهاشون خواب نرده..که..اگه اونا بفهمن که این وسیله با همه ی موثر بودن و documentash داره صرفا به دلیل قیمت تعطیل میشه ....چطور می تونم به همه امیدواری بدم و بعد بگم...فعلا در حال مذاکرم..کاشکی بشه...:((((کاش..

و این روزا تمام فکرو ذکرم همیناست ...هر چند که امشب یکی ازش خبر داد و ....دلم گرفت..

با خودم فکر می کنم من حتی تو رویاهای بچگیمم فکر یه مرد نبودم که با اسب بالدار بیاد و منو ببره....( :D به قول یکی از دوستام در جواب اینکه من گفتم یه کار خوب می خوام گفت من ( یعتی اون ) سنگین رنگین می شینم خونه بابام تا یکی بیاد منو ببره خوشبخت شم:D:D:D:D امان از دست این بروجک ) اما من هیچ وقت تو این فکرا نبودم..همیشه حتی تو رویاهای بچگیم مثل یه مرد می جنگیدم و به آدما کمک می کردم..:D یادمه تو رویاهام یه هلیکوپترم داشتم..با یه جفت چکمه ساقدار مشکی و پاشنبه بلند..:D:D:D:D: خودمم خندم می گیره...

با شمشیر می جنگیدم و گلوله هم داشتم

:D وقتی الان به کوچیکی تفنگم در برابر ذرات اتمی و بمب های اتمی فکر می کنم می گم چقدر خنگ بودم که....

و امشب به این هم دارم فکر می کنم که آیا مکان های سفر من مقدمه ی مرگ من نیستن؟؟؟به خصوص جاده چالوس؟؟؟یا حتی اگه با هواپیما برم اون هوای مه گرفته تن منو می لرزونه...مستقیم به سوی مرگ ..یا مرگ من یا زندگی دیگری.:D ایشششششششششششششش این ازون حرفا بود که مث طغرل می گم حععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع ؛)بابا بیکاری؟ : نه بیکار نیستم دلم گرفته فقط دلم..بازم میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........خدا...................!!!!!!

فرح

6/8/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/7/17:: 11:33 عصر

خب اینم از اولین فرصتی که ای همچین به دستم اومد تا بعد این مدت بالاخره وبلاگو آژ دیت کنم ...البته الان دیگه میشه گفت هیچ انگیزه ای ندارم. هر چیو که نباید از دست می دادم از دست دادم اما خب تو این مدت خیلی چیزا هم به دست آوردم..و الان تنها دلیلی که دارم می نویسم یه علامت تعجب تو کلّمه که چرا این وبلاگ ویزیت شده؟؟؟؟وگرنه کار زیاد دارم:((((

خدمت اون یه نفری که خبر از آبجی زنیت گرفته بود!:D عرض شود که همین دورو ور بودم..دنبال کار آدمیزادی بودم نه نوشتن غم و غصه هامو فکر کردن به ادمی که لیاقت حتی یه پشه محبت و صداقت واقعیو نداره

اما اینکه کجا بودم که خبری ازم نبود و اونچه که باعث شد امشب که میام و می بینم وبلاگمو یه سریا دیدن براشون یه چیزیو بنویسم...که تو رو جون هر کی که دوسش دارین..یه کم کمتر چربی و قند و نمک بخورین تا رگای قلبتون نگیره...شاید هرکی اینجا رو می خونه مسخره کنه ولی من الان حالم چندانم خوش نیست

یادمه جزو آخرین خاطرات شخصیم نوشتن از احساس تموم شدن امتحانام بود که البته شماهام کم نذاشتین:) این بار می خوام بعد اینهمه مدت بگم اگه نبودم :

1. پروژم به خوبی تموم شد..با ابهت تمام...و من دست خدا رو به واقع توی کارام می دیدم..این بار بی واسطه...اوایل که این پروژرو برداشته بودم فکر نمی کردم بتونم اونجوری که آرزوشو داشتم به انجامش برسونم چون استادم موضوعات منو قبول نکرده بود و پروژه ی من شد یه مدل کاملا ریاضی بی سر و ته که محال بود یه جا گیر کنم و محض رضای خدا یکی تو این یونی ما پیدا شه که سوادش به اینچیزا قد بده..و آرزوم یه کار مثبت و یه پیشرفت توی مدل بود...

که خدا رو 10000000000 بار شکر همه چیزا حاصل شد..و من رسما 6 ظرف یه ترم پروژمو تموم کردم...

البته کار اصلیم یه سال و اندی بود که داشتم روش کار می کردم اما به هر حال یه دوره از زمان کارو کامل خوابوندم و...

و خلاصه اینکه یه مدت حتی یه بارم نیومدم این بود که دقیقا سه هفته 6 صبح خوابیدم و 8:30 - 9 صبح پاشدم ..بدون حتی یه ذره استراحت..و برا سالگرد مادربزرگمم که نتوستم برم و بقیه رفتن ( هرکی حال داره یه فاتحه بخونه)..دست تنها تو خونه هیچ حسی برا غذا خوردن نیست..اونم با اون همه کار ..مجبور بودم برا این دو تا خلی که پیشم بودنم غذا درست کنم..استراحت = غذا درست کردن و ظرفای کل روزو شستن..خداییش این مردا فکر نکنم به هیچ دردی بخورن..موندم بعضیا واسه چی فکرشون اینه که با هر کی که شده ..فقط ازدواج کنن...!!! البته این بیچاره برادرم که کار داشت..اونم نمی رسید خل شماره 2 هم که همش وقت غذا می یومد و...:((

یادمه نیمه شعبان از جمعه شبش 12 تا 6 صبح یه تیک نشستم..10 صبح شنبه (15 شعبان)بیدار شدم بی صبحونه و یه بند نشستم پشت PC تا 7:30 - 8 که زیر درخت هلو شروع شد..دیگه دستام نمیتونستن تایپ کنن..رفتم همزمان تا 9:15 هم صبونه ناهار شام خوردم هم استراحتی بود تا دوباره شروع کنم و تازه این چند وقت خیلی می خواستم برم این فیلمو ببینم که نشد و اینبار دیدم..و باز تا 6 صبح فردا:((خیلی سخت بود..خییییییییییلی

تو زندگیم خیلی شبا بیدار مونده بودم ولی هیچ وقت نه اینطور و با این فورس..

اما اینکه می گم خدا..واسه این بود که ظرف دو هفته هم مقالمو دادم هم کل پایان ناممو تایپیدم با کلی کد تازه و اصلاح شده ( راه حلشو دقیقا خدا بهم فهموند ..که یادمه اینقده کپی پیست کرده بودم و تایچ که ناخانای دو تا انگشتامو حس می کردم که دارن از جا کنده می شن..

و وقتی اولین تایپ اصلاح نشده تموم شد هیچ حسی از حرکت تو انگشتام نبود که اصلاحشون کنم و فرداش یه چیز توپ واسه استادم ببرم.. 1-2 ساعت استراحت کردم و رفتم سر نوشتن toolbox که حالا بعدا بهتون می گم چی شد...و جاتون خالی همون شب CD-writeram سوخت!!!!! شب اتچ کردم رو میل فرداش رفتم از پایتخت یه flash مجبوری کردن تو پاچم:(( ( آخه قیمتش تو پایتخت گرون بود و من اینو می دونستم اما چه کنم که وقت...خلاصه اگه 6-7 تومن می ذاشتم روش پول یه فلش 1G گیرم می یومد..من که مرده 6-7 تومن نبودم اما مرده شورا 1G و تو پایتخت به دو برابر قیمت حقیقیش می فروشن..تنها جای شکر این بود که 1. تو اون اول صبح لااقل تو تا مغازه باز بودن 2. استادم وقتی بهش گفتم درکم کرد و فقط گفت فرداش با پیک براش بفرستم:)) ولی بعدا جاتون خالی حالمو گرفت گفت باید پرینت فاینال بدم!!!!!!!!!اما اینکه گفتم اتچ کردم رو میل شایدیکی بپرسه خب از یونیتون دانلودش می کردی..بله من خر که نیستم همون حدسی که دیشبش زده بودم ...فرداش اینترنت یونیمون قطع بود!!:(( کافی شاپم خواستم برم که استاد گفت فاینال...و تز من شده بود تا اون لحظه 247+47+7 صفحه!!!! البته عکسای نرم افزارمو گوچیک نکرده بودم(آخه یه سری از استادا معتقدن نباید این کارو کرد) ولی استادم اصلا منظورمو نمی فهمید که وقتی می پرسم عکسارو کوچیک کنم یا نه منظورم بهانه برای به هم ریختن scale و وضوح و ایناست(حالا scale ترتیبشو دادم ولی وضوحو که...)به هر حال آخرشم شد 250 صفحه اونم  فقط متن !بدون شماره خوردن فهرستو چکیده و ....(کاری که بعضی از بچه ها دیدم می کنن تا تعداد صفحشون بره بالا )

جاتون خالی باید یه toolbox می نوشتم که چون قبل از شروعبه تایچ خوب GUI یاد گرفته بودم گذاشته بودم 1-2 ساعته تموم شه..اما ذهن خسته من دیگه هیچی یادش نمی یومد و من که گریه هام بند نمی یومد:((((اما همه چیز با یه اشاره درست شد..همون موقع که رفتم پشت GUI و دیدم هیچی هیچی جز گذاشتن bottonهای مختلف یادم نمی یاد و برنامه نویسیش یادم رفته یکی از دوستام زنگ زد..نمی تونستم جلوی هق هقمو بگیرم ولی بعد اینهمه مدت که گوشیو جواب نمی دادم یا می گفتم به برادرم بگه من نیستمو اینا.. گوشیو برداشتم..بدجنس اینهمه مدت می دونست من درگیرم تو GUI به رو خودش نیاورده بود(البته دلیلی هم نداشت به هر حال کار من بود که باید انجامش می دادم) با اینکه یه جورایی نصفه شب بود گفت یه دوستی داره که تو کل عمرش matlab خونده ..خلاصه زنگ زد بهش و ..آخر سر وقتی باهاش حرف زدم فقط سعی کردم گریه نکنم استرس داشتم و اون که استرسو تو دام خونده بود سعی می کرد آرومم کنه که حتی اگه هیچیشم یادم نیاد فرداش برم دانشگاهشون تا اون کمکم کنه(وقتی با عشقم مقایسش کردم که این بیچاره بدون شناخت حتی حودش پیشنهاد می کنه وقت برا آدم بذاره و اون آدم پست فقط بهم ضربه زد و حتی وقتی وضعیتمو می دونست و صورت شوکه شدمو دید هیچ کاری نکرد جز طعنه زدن!!!...پست فطرتِ مدعی)...حتی حرف زدن باهاش آرومم کرد و تا یکی دو تا کلمه حرف زد آروم شدم..نه کامل اما اونقد که همه چیز یادم اومد! و حتی تونستم یه مشکل احتمالیو حدس بزنم که از بخت بد اون مشکل پیش اومد...قرار شد فرداش برم پیشش شبش خوابم نمی برد و چند تا راه تو کلم بود که فقط یکیشونو طاقت نیاوردم نصفه شب پا شدم که درست نبود:((

خلاصه فرداش فلش خریدنو دیدن استادو اینترنتای قطعو ...:((و من می خواستم چند تا راهی که از دیشبش تو ذهنم بود با راه استادمو پیاده کنم بعد برم پیش یارو(یارو که نه آقای محترمِ واقعی) ولی از بخت بد اینقده عجله داشتم شمارشو =طراحی GUI و برنامه هاشو تا جایی که انجام داده بودمو خونه جا گذاشته بودم!!!:((بنابراین مجبوری رفتم..قرارمون ساعت 2 بود اما زود رسیدم یه راهو اون رفت (یه نمونه برنامه نوشتیم..که اگه حل می شد قاعدتا باید برنامه منم حل می شد)و بعد راه پیشنهادی منو اضافه کردیم..و وقتی اجرا شد اگه دختر بود حتما می پریدم بغلش....:D ..خلاصه ساعت 1:45 دقیقه من بیرون از یونی اونا بودم+ چون شاد بودم برگشتنی تونستم تمام زیبایی های یونیشونو ببینم ( تهران) و واقعا انگیزه گرفتم که ارشد بخونم..چون عاشق پنجره های بزرگم و نورگیر( نور برام اینقده مهمه که اگه خونه باشم روزی یه بار جای میزمو عوض می کنم تا رو به نور باشم)و این یونی تهران هم همینجور بود...خلاصه اونشبم رفت پای تصحیح متن...اما چشمتون روز بد نبینه فرداش رفتم پرینت کنم پرینترامون خراب بود!!!!:((:((:((اونجا بود که اسممو عوض کردمو گذاشتم لوک خوششانس..به هر زحمت پرینتو رسوندم دست استاد(گویی  که این تیکشم برام ه خاطره ی خوبه..کی میگه همه استادای یونی شریف بداخلاقن؟؟؟ پس هر کی استادای ما رو ببینه....:((:((:(()

شب بیداری ها ادامه داشت تا زمانی که من تونستم یک هفته قبل از دفاعم GUI+Powerpoint+متن پروژمو صبح ساعت 8 روز شنبه 25 شهریور بفرستم واسه استادم..(وقتای بعدی رفت برای پرینتهای دوباره و شماره گذاری سرفصلا و زیرتیترا و ..که البته تا روز قبل از دفاعم طول کشید..شب دفاعمم جدا رفت سر تصحیح یکی دو جای PP و خرید گلو حمومو..ساعت 1 نصفه شب بالاخره خواب!آخیش!!!البته با استرس چون قرار بود کسی ژوریم باشه که....و همه دو تا زوری داشتن جز من که!!!نمی دونم اینجا چی باید بگم از یه سری آدمای مزخرف و آدمای بی فکری که جای همدردی دنبال اینن که..بگذریم..چون جدا هر کی قصه رو شنید مسخرشون کرد و گفت بی جنبه برا ژوریمم که همه دلداریم می دادن..

و من فردا صبحش در حالی دفاع کردم که از گیجی به استادایی ژوریم سلام هم نکردم..(خداییش این چند وقته حتی روزاشم خواب بودم ..همیشه سنگینی پلکام حس می کردم هر چند که قیافم هیچیو نشون نمی داد)ژوریم کسی که قرار بود نشد!!!!!( و من اینو کار خدا می دونم)روی متنم تسلط داشتم اما برای دومین بار صبح روز دفاعم تمرینش کردم..اونم نصفه چون ساعتو نگاه کردیم دیدیم 5 دقیقه از وقت دفاع من گذشته!!!!(اولین بارش همین دیروزش بود که متنمو برای اولین بار با دوستم تمرین کردم که اصلا چی می خوام بگم..که البته چون اولین بار بود هیچی نمی دونستم بگم و تپق می زدم..)وقتی بدو رفتیم بالا لبام از خشکی و استرس باز نمی شد هنوز کسی تو اتاقم ننشسته بود همه ولو بودن..بدو رفتم آب خوردم و وقتی برگشتم..:D چشمتون روز بد نبینه مثل اینکه عروس رفته بود گل بچینه!:d ژوریا و استادم و بقیه نشسته بودن که من رسیدم PCmo آوردم بالا..( تا جایی که یادمه برا دوستام همیشه باید کلی به استاد و ژوری التماس کرد تا حتی وقتی رو برگه اسمشون نوشته شده بیان سر جلسه..اما من..و PP همه دوستام شب دفاعشون آماده می کردن..خودم پارسال تو جریان همشون بودم و وقتی بهشون کمک می کردم می گفتن ایشاللا جبران کنن..و من همیشه می گفتم نهوودعا کنین هیچ وقت کارم گیر کسی نیفته!که یه جورایی همین طورم شد)..رو برگه خودم دیده بودم قبلا اسم ژوریمو و اون روز ژوریای من...!نمی دونم چی می تونم بگم جز خدایا شکرت!

خلاصه بخوام بگم: جاتون خالی پرینتامو اشتباه دادم به ژوری و استادم..به یکی چک پرینت دادم به استادمم کاغذ سفید:D:D:D:D:D ( تقصیر من چی بود سه تا بست عن هم بود؟؟:D:D:D:D )ولی خب چون کارم خوب بود حتی عنوان کردن که زحمت کشیدم و گیر بهم ندادن که چرا اینقده گیج....ژوریمو که چک پرینت داده بودم..نننن هر چی هم بود توش بود:D:D:D:D دیدم همش داره یه چیزی تالاپ تولوپ می افته ولی وسط دفاعم اهمیت ندادم آخرش فهمیدم که وقتی بسته ی پرینت فاینالو دادم دیگه گفت لازم نیست کارات معلومه:)))))و من ارائمو با تسلطی دادم که همیشه دوست داشتم!!!( و باورم نمی شد تو اون موقعیت...)پدرم می گفت من می گفتم این..حالا چه جوری می خواد اون بالا حرف بزنه.فقط پرسید تو چه جوری تونستی 45 دقیقه اونجوری و بدون مکث حرف بزنی؟؟؟!!!(که اینم می گم خدا کمکم کرد چون جدا هیچ وقتی برا تمرین نداشتم..:)))تازه برخلاف همه بچه ها که می پسبن به کامپیوترشون و مدام دستاشونو می مالن به هم من درست مثل استاد راهنمام ( آخه رفتار اونو سر کلاس دوست دارم..خسته کنده نیست برام)راه می رفتم گاهی دست به سینه ..گاهی اشاره به PPم ..و گاهی استاد از راه رفتنم ....که ..:D:D:D: نمی دونم واقعا ارائم چه جوری بود چون هنور فیلممو ندیدم تازه آخرشم فیلمش تموم شد:((ولی حتی بچه هایی که دفاعم نیومدن اون روز بعد دفاعم امدن گفتن بچه های همدوره ایم که سر دفاعم بودن رفتن گفتن دفاع من خیلی خوب بوده..و من واقعا از این بابت خوشحال بودم:)))

خلاصه اینکه من با تمام اوضاع 20 شدم (به بچه های این ترم جز با استادایی که خودشون زد و بند داشتن 20 نمی دادن!)و استاد من که هیچ زد و بند نداره منم که یکی دو نفر به خونم تشنه...و من ....من همه چیو تو شبای آخر سپردم به خدا..و خدا رهام نکرد:))

بعد از دفاع نرفتم خونه چون نیلوفر دوستم دفاع داشت و ازم خواسته بود کمکش کنم(گناه داشت و اونروزم 5شنبه همه جا زود می بست) ازونورم حمید دوستم ..دیوونه نیومده سر دفاعم بعدشم که دیدیم همو وسط خیابونو و جلو مامان بابام از راه اومده می گه ...(اسم کوچیک:d)میای کمکم کنی..(اون دفاع کرده بود ولی بدون تایپ و تا تایپو نمی داد نمره نمی دادن..کمک می خواست که تموم شه کاراش)...اینقد بود مامان بابام می دونستن حمید کیه و چیه..:D گفتم باشه و گرچه خواب بودم رفتم کمک...

ما باید دوستمو مهمون می کردیم چون بالاخره دوستم که دفاع کرد کلی پیادش کرده بودیم..:D:D:D و من بی خبر از اینکه تو کیفم فقط 1000 تومن پوله که اونم کرایه ماشینه:D:D:D: تو کیف اون دیوونم که فقط 800 تومن بود..موند پونه دوستم که :D:D:D: پولدار بود.:D:D:D ماهاهم همه گشنه...پونه می خواست دفاع یکی از بچه های ارشد بمونه ولی من گفتم اون که ما رو دیده دعوت نکرده(درسته که خیلی گرم نبودیم اما حقش بود لااقل اون موقع که می بینه دعوت کنه..بالاخره..)خلاصه اونم گفت راست می گی. خودشم مونده بود اونهمه جلو طرف بوده طرف نیومده یه کلام دعوت کنه..خلاصه به خرج :D چونه که قرار بود ما مهمونش کنیم رفتیم رستوران:D:D:D:D: ( البته من بعدا سهم خودمو +پونرو به پونه دادم:D ) ولی همین کلی تو خونه اسباب خنده شد که من دو نفری 1800 تومن..:D:D:D:D::D

وقتی رسیدم خونه فهمیدم که جای فاینال پرینت برگه سفید دادم دست استادم..:D:D:D:D:D:D:D:کلی خندیدیم با دوستم:D:D: زنگ زدم استادم دیگه یونی نبود..نتیجه معذرت خواهی و بعدا تحویل دادن

و اما همون هفت چندتا پیشنهاد شغلی شد..و یکیش که خودم اقدام کردمو بدون پارتی شوخی شوخی با یکی از دوستام که از پشت تلفن فقط داشت برام آگهی می خوند و می خندیدیم جور شد!!!که امروزم که رفته بودم تو بیمارستان رفتیم سر آنژیو یه بیمار...و من دیگه تحمل نداشتم که ببینم..حالم داشت بد می شد..روزه هم بودم می خواستم بگم آب ولی دهنم باز نمی شد مردد هم بودم که چه جوری اون حال بدو (جدا فشارم افتاده بود) درست کنم..

مریض یه مرد شاید 40 ساله ....که روش نمی شد بلند گریه کنه(شایدم دیگه جونی نداشت که گریه کنه) و همراهاشم که راهشون نمی دن...گریه می کرد و مدام با دستاش جوری که غرورش خدشه دار نشه و کسی زیاد اشکاشو نبینه ..اشکاشو پاک می کرد:(((( و بعد نگاهم کرد یه جوری که..نمی دونستم چه کاری می تونم براش بکنم..اصا کاری هم که ازم بر نمی یومد..زبونمم که نمی پرخید چون سر هموستاز نتونستم دووم بیارم در حالیکه همکامرم داشت به دکتره یاد می داد که باید چیکار کنه و با همون روکفشی و بی اختیار زدم بیرون که تا غش نکردم...حالم از هر چی بوی الکل و دوای به هم می خورد..تا خوب شدم رفتم کیف و لباسمو از تو اتاق آنژیو برداشتمو و چون کلاسم داشتم وای نیستادم زدم بیرون..

تو آنژیو به مریض پیس می دن..با همون حالت نگرانی و بداحوالی قبل از اینکه کار تموم بشه و حالم خیلی بد بشه به دکتره گفتم شماها پیس می دین از کجا می دونین این پیس خودش آریتمی نمی یاره و طرفو نمی کشه و اینکه آیا بیمار به هوشه چیزی حس نمی کنه..و دکتر خیلی ساده و با خنده گفت نه حالا آریتمی ها رو در نظر می گیریم بعدشم بیمار یه حس حالت PVC و ضربانای شدیدو حس می کنه..

و واقعیت اینه که حسی که این دکتر ازش حرف می زد درست شبیه اوج استرس آدماست و شاید حتی بدتر ( که امیدوارم سر هیچ کسی نیاد)..و وقتی اون آقا گریه می کرد و اشکاشو پاک کرد و نگام کرد فقط می خواستم بهش بگم تموم شد:)) نمی دونم شاید یه جورایی از اون حس بدِ تپش قلبی هم داشت گریه می کرد..اما لبام باز نمی شد..

جدا به این نتیجه رسیدم که این کاررو بی خیال شم...خصوصا اینکه اینا انتظار دارن من اضافه کار وایستم ولی من که حتی وقت درس خوندنمم گرفته شده:((((اگه قبول نشم این عشق عوضیم خیال می کنه...خصوصا اینکه کارای دیگه ای هم دارم که....

و وقتی اومدم خونه تنها چیزی که گفتم به خانوادم این بود که دیگه کسی حق نداره روغن و نمک اضافی بخوره و ...

و تو رو خدا هر کی هم که اینو می خونه یکم محض خاطر اطرافیانش این مواردو رعایت کنه که....

فرح


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/4/2:: 12:2 صبح

«دل پر تحملــــــــــــــم از گریه ی من گله داره.

چهره ی سرخ غرورم از شکستم شرمســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاره.

 

کاش لحظه های رفتن نمی بارید اشک چشمام

هق هق دلتنگیهامو می شکستم توی رگهــام

 

همه ی آنچه که دارم پیشکش سادگی تو....»

فرح

1/4/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/4/1:: 8:8 عصر

و امروز روز آخر بود

نمی دونم چی باید بگم

فقط اینو می دونم که خیلی ناراحتم و هیچ جوری نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم. هیچ جوری...

روزایی که داشتم و الان یک بار دیگه همه چیز تموم شد:((((

و فقط این تو ذهنمه که رو sms میومد...

که هر کی امن یجیب می خواد بگه.. بهتره اولین چیزی که می خواد این باشه که از این دیوونگی شفا پیدا کنه که فکر می کنه یه آیه می تونه.....

ولی کار من حتی با گریه و التماسم درست نمیشه... چه برسه به یه آیه:((((

....

از اون لحظه که فکر کردم داریم از هم جدا می شیم

دارم دیوونه می شم

...

شاید خدا یک چیز تو دنیا هست که نمی دونه و یه چیز هست که نمی بینه

یکی اشکای منه و یکی اینکه چقدر دوسش دارم:((((((

نمی تونم فکر کنم که خدا اینا رو می دونه ، چون اون وقت اون باید خیلی نامهربون و بدجنس باشه :((((( که نیست

نمی دونم

شاید اونم از اولش منو گذاشته بوده سره کار. همه ی این اعتقادا همش یه بازی بود

محض اینکه وقتی با بچه ها دور هم جمع میشیم از خودمون خنده دار ترین جکا رو بسازیم... و اونقدر به خودمون بخندیم که اشک از چشامون بیاد

....

این کارا اول و آخرش همش گریه بود:(((((

 

 

« یکی در منه که غمگینه همیشه......»

فرح

1/4/1385

 

 


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/3/21:: 11:54 عصر

هر قصه ای با بود یکی و نبود دیگری آغاز می شود

یکی رفته بود

یکی مانده بود

یکی تنها مانده بود

تنها مانده بود و گریه کرده بود

فرح

22/3/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/3/21:: 11:50 عصر

در سکوتِ هر شب

من برایت لالایی باران می خوانم...

...با چشمهایم....

.....می شنوی؟...

فرح

23/3/85


نظرات شما ()

نویسنده : فرحناز:: 85/3/21:: 11:49 عصر

نفست مسیحای منست....

...نفس بکش

فرح

23/3/85


نظرات شما ()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

92257:کل بازدید
35:بازدید امروز
47:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک