سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنیت
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
[ و ابو جعفر محمد بن على باقر از او ( ع ) حکایت کرد که فرمود : ] دو چیز در زمین مایه أمان از عذاب خدا بود ، یکى از آن دو برداشته شد پس دیگرى را بگیرید و بدان چنگ زنید : امّا امانى که برداشته شد رسول خدا ( ص ) بود . و امّا امانى که مانده است آمرزش خواستن است . خداى تعالى فرماید « و خدا آنان را عذاب نمى‏کند حالى که تو در میان آنانى و خدا عذابشان نمى‏کند حالى که آمرزش مى‏خواهند » [ و این از نیکوتر لطایف معنى را برون آوردن است و ظرافت سخن را آشکار کردن . ] [نهج البلاغه]
نویسنده : فرحناز:: 85/8/8:: 7:32 عصر

می دونم وقت ندارم..خوابم میاد..اما نتونستم بخوابمو دوباره پاشدم:( نمی دونم چرا ولی دلم گرفته..البته یکم می دونم ولی....ولی دیگه شاید خیلی چیزا برام مهم نیست..مشغله کاریم زیاد شدهL(

فکر می کنم..هر شب ..به اینکه آیا تصمیمم درست بوده یا نه؟ همیشه به خودم میگم آدما بر اساس نیت و هدفشون وارد بازی های زندگی می شن.. و من مدام فکر می کنم که آیا من درست اومدم راهمو یا نه؟؟؟؟؟

هفته ی اول می خواستم کارمو ول کنم.. یه عمر دنبال یه کار تو مرکر تحقیقات ایران بودم اما...حتی تو دوره کاراموزیم قرار بود برم...اما نشد..وقت نکردم..هیچ وقت..به خاطر پروژم نه دنبال وزارتخونرو گرفتم نه مرکز تحقیقاتو  نه بیمارستان رجاییو...

و این روزا بین مرکز تحقیقاتی که نهایت آمال و آرزوهام بود شرکتیو انتخاب کردم که نه توش کسیو می شناختم و نه .....روزی که برا مصاحبه رفتم صرفا برا این بود که چند بار زنگ زده بودن....نه به این دلیل که منو می شناختن..صرفا به دلیل پیگیری های تحسین برانگیزشون برای هر کار...

مجبوری رفتم .فکرشو نمی کردم..به خصوص که ظاهرا کار business بود که گفتم بی خیال هر چیو که واقعا خدفم بود می گم اونا هم مسلما اینههههههههمه آدم نمی یان که منو انتخاب کنن..و اون روز حتی وقتی گفتن کار ارجح یا درس گفتم درس و....و قرار شد 3-4 روز دیگه به من خبر بدن

اما فرداش....و به حای اینکه اونا وقت مصاحبه ی دومو تعیین کنن به راحتی گفتم من از 1:30 به اون ور دیگه نمی تونم..با این دید که بذار یکی دیگرو انتخاب کنن ....اینجوری بهتره..اما این مصاحبه ی دوم مصاحبه نبود صحبت در مورد ساعات کار بود و حقوق و اینکه از فرداش برم سر کار!!!!که خلاصه نشد و افتاد به هفته ی بعد..روز اول با این دید رفتم که ای بابا این یه روزو برم تا آخر هفته که آزمایشی 1 تموم میشه بزنم بیرون...سر بیکاری نشستم مقاله و کاتالوگارو خوندن ..ترجمه کردن و اینکه یه usermanual فارسی و رنگی و گویا درست کنم و این آغاز علاقه ی من به شرکت و نظر مثبت مدیر شرکت شد..اما هنوز مردد بودم تا اینکه منو خواستن که می خوای چی کار کنی..منم همه چیزو رو راست بهشون گفتم که یه پیشنهاد برا ویراستاری کتاب دارم ...یکی دو تا از بچه ها می خوان کاریو شروع کنن و می خوان رو من حساب کنن ( اما مرکز تحقیقاتو نگفتم چون برام مهم بود و از طرفی قطعی نبود و هنوز خودم جلو نرفته بودم..) مدیر کل گفت ما شما رو از بین کسانی انتخاب کردیم که سابقه کار..تحصیلات...از من بیشتر بوده..و manual من جلوشون بود که خانم ...ی که اینو درست می کنه باید ساعت 9 شب وایسته و در برابر مسئولین از حرفش دفاع کنه..چون ما نمی تونیم و اینو ننوشتیم که حالا هم...

و من در تمام این مدت مردد بودم که..چون هنوز برا ماموریت نرفته بودیم. گفتم از کارشون چون علمیه بدم نیومده اما business هفد من نبوده و نیست و من این پیشنهادو حتی برای بی... که اونقدر بزرگ بود هم در وهله ی اول نپذیرفته بودم..و وقتی اونا زنگ زده بودن همون موقع گفته بودم نه..که البته  بعد یکی دو روز از اتمام مهلتی که بهم داده بودن تا برم رفتم و فرمو پر کردم ..اما من مدام فکر می کردم....

بلافاصله بعد اینکه از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم مرکز و رفتم اونجا..قضیه از نظر اینکه اگه بخوام برم و حقوق و ساعت کار برام تعیین شد اما قرار شد خبر بدم که....

و من هرگز خبر ندادم و موندم..به خصوص که کم کم برا ماموریت می رفتیم بیمارستان ...از اینکه پزشکی کارمو تایید می کرد و محصول منحصر به فردی رو آموزش می دادم بهشون خیییییییییییلی خوشحال می شدم..و این شد مقدمه ای برای اینکه حس کنم این کار صرفا به دلیل نیتم به من اعطا شده که به خودم ثابت کنم اون یه عمر رویاهام بی ثمر نمونده ..مرکز از آروزهام دور نبود اما این یکی شاید نزدیکتر بود..و مدام می ترسم..آیا این کار منو به تمام اهدافم می رسونه؟

امروز یه خبر بد و خوندم..یکی دو تا از محصولا قراره تعطیل بشن..کاش اینقده پول داشتم که تمام تکنولوژیشونو می خریدم ..عیباییو که به چشمم میادو درست کنم که درد مریض کمتر بشه ( مثلا قطر دیلاتور بزرگه و باعث میشه موقع گذاشتنش مریض یه کم دردش بیاد..و این درد حالمو بد می کنه..هر بار که می رم اتاق عمل این خون نیست که حالمو بد می کنه..ناله های مریضه..وقتی که خون از بدنش میره و حس می کنم این خون هر قطرش که کم میشه.....و اون لحظه پاهام سست میشه و رنگم می پره...اونقدر که تا برگشتم به شرکت هم آثارش توی صورتم می مونه..سعی می کنم به خودن بقبولونم که این دردا لازمه تا مریض سلامتیشو به دست بیاره اما بازم....کاش برای عادی می شدL(((((((اونوقت بهتر می تونستم موثر باشم و حتی اگر دکتر اشتباه کرد من بلافاصله بتونم درستش کنم و خودم کارو ادامه بدم...کاش هر کی این خاطرمو می خونه برام دعا کنه..)و شاید بزرگترین انگیزه این باشه که وقتی بیمارایی که می شناسم شنیدن که یه همچین چیزی هم تو این بازار مکاره هست خواستن ازش برای کاهش دردهای عدیدشون ازش استفاده کنن تا دیگه کبود نشن ..دیگه پاهاشون خواب نرده..که..اگه اونا بفهمن که این وسیله با همه ی موثر بودن و documentash داره صرفا به دلیل قیمت تعطیل میشه ....چطور می تونم به همه امیدواری بدم و بعد بگم...فعلا در حال مذاکرم..کاشکی بشه...:((((کاش..

و این روزا تمام فکرو ذکرم همیناست ...هر چند که امشب یکی ازش خبر داد و ....دلم گرفت..

با خودم فکر می کنم من حتی تو رویاهای بچگیمم فکر یه مرد نبودم که با اسب بالدار بیاد و منو ببره....( :D به قول یکی از دوستام در جواب اینکه من گفتم یه کار خوب می خوام گفت من ( یعتی اون ) سنگین رنگین می شینم خونه بابام تا یکی بیاد منو ببره خوشبخت شم:D:D:D:D امان از دست این بروجک ) اما من هیچ وقت تو این فکرا نبودم..همیشه حتی تو رویاهای بچگیم مثل یه مرد می جنگیدم و به آدما کمک می کردم..:D یادمه تو رویاهام یه هلیکوپترم داشتم..با یه جفت چکمه ساقدار مشکی و پاشنبه بلند..:D:D:D:D: خودمم خندم می گیره...

با شمشیر می جنگیدم و گلوله هم داشتم

:D وقتی الان به کوچیکی تفنگم در برابر ذرات اتمی و بمب های اتمی فکر می کنم می گم چقدر خنگ بودم که....

و امشب به این هم دارم فکر می کنم که آیا مکان های سفر من مقدمه ی مرگ من نیستن؟؟؟به خصوص جاده چالوس؟؟؟یا حتی اگه با هواپیما برم اون هوای مه گرفته تن منو می لرزونه...مستقیم به سوی مرگ ..یا مرگ من یا زندگی دیگری.:D ایشششششششششششششش این ازون حرفا بود که مث طغرل می گم حععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع ؛)بابا بیکاری؟ : نه بیکار نیستم دلم گرفته فقط دلم..بازم میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........خدا...................!!!!!!

فرح

6/8/85


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

92338:کل بازدید
47:بازدید امروز
69:بازدید دیروز
درباره خودم
زنیت
فرحناز
I LOVE music. It makes me fresh ang afresh, and new and new. I love playing guitar n I love swimming,skating, walking, basketbal,bicycle riding,....n NE thing with speed can be an enthusiast ,in my opinion;)l. I can love more :d ie. purfume can be the smell of life, 4 me;)
لوگوی خودم
زنیت
لوگوی دوستان













لینک دوستان

پر پرواز
دوزخیان زمین

فهرست موضوعی یادداشت ها
زنیت[20] .
بایگانی
مقدمه
آرشیو 2
دلتنگی های همیشگی
خاطره
اشتراک